close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

انکار حاکمان، جایگزین نفرت از قاتلان؛ گفت‌وگو با سهراب مختاری

۲۲ دی ۱۴۰۲
رومینا امیدپناه
خواندن در ۱۸ دقیقه
«سهراب»، فرزند کوچک‌تر محمد مختاری در زمان کشته شدن پدرش تنها ۱۲سال داشت
«سهراب»، فرزند کوچک‌تر محمد مختاری در زمان کشته شدن پدرش تنها ۱۲سال داشت
«محمد مختاری»، متولد اردیبهشت ۱۳۲۱، شاعر، نویسنده، پژوهش‌گر و مدرس دانشگاه، دانش‌آموخته زبان و ادبیات فارسی از «دانشگاه فردوسی» مشهد بود
«محمد مختاری»، متولد اردیبهشت ۱۳۲۱، شاعر، نویسنده، پژوهش‌گر و مدرس دانشگاه، دانش‌آموخته زبان و ادبیات فارسی از «دانشگاه فردوسی» مشهد بود
نامه محمد مختاری از زندان
نامه محمد مختاری از زندان

«محمد مختاری»، متولد اردیبهشت ۱۳۲۱، شاعر، نویسنده، پژوهش‌گر و مدرس دانشگاه، دانش‌آموخته زبان و ادبیات فارسی از «دانشگاه فردوسی» مشهد بود. او در کمیته ملی «بنیاد شاهنامه» عضویت داشت و مقالات، شعرها و ترجمه‌هایش در مجلات ادبی پیش از انقلاب، از جمله «خوشه»، «کتاب جمعه»، «نگین»، «جهان نو» و... منتشر می‌شدند. 

پس از انقلاب، از سال ۱۳۵۸ تا اوایل انقلاب فرهنگی، به تدریس اسطوره‌شناسی و ادبیات در دانشکده‌ هنرهای دراماتیک «دانشگاه تهران» پرداخت و ضمن فعالیت‌های ادبی، عضویت هیات دبیران «کانون نویسندگان ایران» و سردبیری مجله‌ «بیداران» را نیز برعهده داشت. 

هم‌چنین با گروه نویسندگان مجله‌های «دنیای سخن» و «تکاپو» همکاری می‌کرد و در مجلات «کلک»، «آدینه» و «کارنامه» نیز مقاله و شعر به چاپ می‌رساند. او از امضاکنندگان بیانیه «۱۳۴ نویسنده» در اعتراض به سانسور و دفاع از آزادی اندیشه و بیان نیز بود.

محمد مختاری از بعدازظهر دوازدهم آذر۱۳۷۷ ناپدید شد و همسر و دو فرزندش، «سیاوش» و «سهراب»، چشم‌‌ به‌راه بازگشت او ماندند. جسدش روز نوزدهم آذر همان سال در پزشکی قانونی تایید هویت شد؛ روزی که در تاریخ میلادی، برابر با دهم دسامبر، یعنی «روز جهانی حقوق بشر» نامیده شده است. 

قتل او و «محمدجعفر پوینده»، «داریوش فروهر» و «پروانه اسکندری» بخشی از ترورهای سیاسی موسوم به «قتل‌های زنجیره‌ای» بود که مقام‌های وقت وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران طی بیانیه‌ای پذیرفتند عوامل‌شان در انجام آن‌ها دست داشته‌اند. 

با کشته شدن محمد مختاری، فرهنگ و ادب فارسی یکی از نواندیشان و منتقدان آزاده‌اش را از دست داد. او در آثار آخرش، به رویکرد تازه‌ای از حضور انسان و نواندیشی دست یافته بود. «منظومه ایرانی»، «تمرین مدارا»، «چشم مرکب»، «زاده‌ اضطراب جهان» و منظومه بلند «آرایش درونی» از جمله آثار او هستند. 

«سهراب»، فرزند کوچک‌تر محمد مختاری در زمان کشته شدن پدرش تنها ۱۲سال داشت. او مدت‌ها بود که در محیط پر تشویش خانه، با پچ‌پچ‌های هراس واادینش و دوستان پدر، از جمله «هوشنگ گلشیری» و «غفار حسینی» روزها را سپری می‌کرد. 

سهراب که سال‌ها است در برلین زندگی می‌کند و از فعالان مدنی به شمار می‌رود، در گفت‌وگو با «ایران‌وایر»، از خاطراتش در روزهایی گفت که پدر نام «موقعیت اضطراب» را بر آن نهاده بود؛ روزهای کودکی که توام با هشدار، ترس و آشفتگی می‌گذشتند: «ترس از آن‌چه سرانجام در دوازدهم آذر ۱۳۷۷ اتفاق افتاد، پس از انتشار متن ۱۳۴ نویسنده، از اواخر سال ۱۳۷۳ کم کم برایم محسوس شد. به یاد می‌آورم یک روز مادرم از این که پدرم را در یک بازجویی به مرگ تهدید کرده بودند، برآشفته بود و از من خواست که به پدرم هشدار بدهم. گفته بودند اگر از فعالیتش در کانون نویسندگان دست نکشد، در یک تصادف یا اتفاقی مشابه کشته خواهد شد. چند وقت بعد دوباره در نزدیکی خانه برای بازجویی بازداشتش کردند. او را با چشم‌بند به مکانی نامعلوم برده و چند ساعتی بازجویی کرده بودند. این‌بار خودش ماجرا را برای همه تعریف کرد.»

به مرور اما رفت‌وآمدها کم و دوستان پدر پراکنده شدند. چهره‌های شاد دوستان پدر به افسردگی تبدیل شده بود و محیط سرزنده خانه به خاموشی. سهراب مختاری درباره آن روزها به «ایران‌وایر» گفت: «در کمتر از دو سال، یعنی تا اواخر سال ۱۳۷۵، کم‌کم دیدارهای ترس خورده، سکوت و سوگواری جای میهمانی‌های شاد و شلوغی را گرفتند که در خانه‌ٔ خودمان یا خانهٔ دوستان پدرم با حضور شاعران و نویسندگان برپا می‌شدند. سال ۱۳۷۵ هم حملات رسانه‌ای علیه روشن‌فکران و مخالفان حکومت شدت گرفتند. هنوز فضای رعب و وحشتی را که پخش برنامهٔ هویت از تلویزیون ایجاد کرد، به یاد دارم. هم‌چنین می‌دیدم حال و هوای دیدارهای پدرم با دوستانش به کلی تغییر کرده است. یکی از دوستانش که در میهمانی‌ها همیشه بسیار سرزنده و شاد بود و توجه مرا هم جلب می‌کرد، زنده یاد دکتر رضا براهنی بود. صدای خنده‌هایش هنوز در گوشم مانده است.» 

او خداحافظی رضا براهنی برای ترک ایران را به خوبی به یاد دارد: «آن سال به خاطر تهدیدها و فشاری که بر او آورده بودند، می‌خواست ایران را ترک کند. برای خداحافظی آمده و بسیار غمگین بود. من حرف‌ها را نمی‌شنیدم اما از اتاق کناری تصویری که از آن دیدار می‌دیدم و به یادم مانده، بیشتر صامت و بسیار غم‌آلود است. هم چهرهٔ پدرم و هم چهرهٔ دکتر براهنی، هر دو بسیار غمگین بودند. انگار چهره‌ها دیگر به همان صورت که مدت کوتاهی قبل در مجلس ترحیم غزاله علیزاده دیده بودم، در سوگ باقی مانده بودند. اگر اشتباه نکنم، در گورستان امام‌زاده‌ طاهر وقتی غزاله علیزاده را به خاک سپردند، آقای منصور کوشان با صدای بلند در جمعی که دور مزار حلقه زده بود، می‌گفت ما در محاصرهٔ مرگ هستیم. همان روزها غفار حسینی تقریباً هر هفته به دیدن پدرم می‌آمد. صورتش اغلب ترس خورده و نگران بود. بعد می‌رفت پیش پدرم می‌نشست و با صدای آهسته دربارهٔ بازجویی‌هایش صحبت می‌کرد. بعد از مدتی، در آبان ماه، یک روز پدرم گفت که به خاک‌سپاری غفار می‌رود. شوکه شدم. در هفته‌ها و ماه‌های قبل بارها به خانه‌ ما آمده بود. عادت داشتم وقتی در می‌زدند، همیشه می‌دویدم و در را باز می‌کردم. حساب رفت و آمدها دستم بود. پرسیدم چه‌طور؟ فقط نگاهش را دزدید و لب‌هایش را به هم فشرد. همه سکوت کردند. همه در موقعیتی گرفتار بودیم که او خود نامِ موقعیت اضطراب بر آن گذاشته بود.»

بازداشت، بازجویی، تهدید و مرگ ادامه داشت. نویسندگان و شاعران و خانواده‌های‌شان تحت فشار عصبی زیادی بودند. محمد مختاری حال چندان مساعدی نداشت و روز به‌روز تکیده‌تر می‌شد. سهراب کوچک که تا آن زمان برای تاب‌سواری، توپ‌بازی و گردش با پدر بیرون می‌رفت، رفیق روزهای ترس و تنهاییِ او شده بود. حالا پس از ۲۵سال، هم‌چنان لحظاتی را به یاد می‌آورد که پشت دیواری پنهان شده بودند و نور چراغ خیابان بر شیشه عینک پدرش برق می‌زد: «همان روزها بود که یک شب تلفن خانه‌مان زنگ خورد. یکی از دوستان خوبِ پدرم بود. از او خواست که به میدان نزدیک خانه‌ برود و او را ببیند. تماس مشابهی هم از طرف دوست دیگری چند روز پیش از آن گرفته شده و پدرم نرفته بود یا کسی به او خبر داده بود که نرود. تصویر او و مادرم را به یاد می‌آورم که کنار میز تلفن آرام حرف می‌زدند و مادرم بسیار نگران بود. اما آن شب نمی‌دانم چه کسی خانه بود. یادم هست که پدرم دست مرا گرفت و از مسیر خیابان دیگری که به موازات با خیابان اصلی بود، به نزدیکی آن میدان رفتیم. خیابان‌ خلوت بود و در میدان هم کسی نبود. معمولاَ با پدرم برای تاب‌سواری یا فوتبال به آن میدان می‌رفتیم.» 

این‌بار اما وضعیت فرق می‌کرد: «جلوی نانوایی که در آخر خیابان بود، ایستادیم. سمت راست راهی باریک بود که بین دیوار یک ساختمان و یک زمینِ خاکی به خیابان اصلی می‌رسید. حدود ۵۰ متر دور تر از ما، آن طرف زمین خاکی و خیابانی که دور میدان می‌پیچید، کنار زمین چمنِ، وسط میدان، یک ماشین سفید پارک شده بود. از پشتِ دیوار طوری که کسی متوجه نشود، به ماشین نگاه کرد و من هم کنار او که خم شده بود، می‌دیدم که دوستش در آن ماشین بود؛ در یک پاترولِ دو در که رو به خیابان اصلی پارک شده بود. جای راننده خالی بود و دوست پدرم روی صندلی کنار راننده نشسته بود. صورتش به نظر خسته و ناراحت بود و به امتداد خیابان اصلی نگاه می‌کرد. در چهره‌اش همه چیز روشن بود. مدت کوتاهی به ماشین و اطرافِ آن نگاه کردیم. هیچ کسی نبود. پدرم کمی به دیوار نانوایی تکیه داد. چند لحظه چشم‌هاش را بست و مکث کرد. بازتابِ نور چراغ خیابان روی شیشهٔ عینکش افتاده بود. بعد دیگر به طرف ماشین نگاه نکردیم. مدتی در کوچه‌های همان اطراف راه رفتیم و به خانه برگشتیم. این وضعیتی بود که دیگر کم‌کم عادی شده بود؛ بازداشت، بازجویی، تهدید و مرگ. این‌ها نشانه‌های اصلی بودند که کمابیش تا پاییز ۱۳۷۷ همین‌طور ادامه پیدا کرد.» 

سهراب گفت: «پس از انتخابات ۱۳۷۶ هم اگر در زندگی برخی نویسندگان گشایشی به وجود آمد، در زندگی پدرم نه تنها گشایشی رخ نداد که هم‌چنان آرزوی انتشار کتاب‌های شعرش در ایران به دلش مانده بود و همان سال بخشی از آن‌ها را در کانادا منتشر کرد. احساس می‌کرد تنهاتر هم شده است. در همان سال ۱۳۷۷، یک نشریهٔ چپی که برای از سرگیری فعالیت کانون یک مجموعه‌ گفت‌وگو با اعضای فعال در کانون ترتیب داده بود، گفت‌وگو با پدرم را به خاطر نقد تندش به ساختار استبدادی قدرت در ایران منتشر نکرد. افزون بر این وضعیتِ کاری، از نظر جسمی و روحی هم  بیشتر از هر زمانی تحت فشار بود. فشار خونش مدام بالا می‌رفت. یک‌بار آن‌قدر فشارش بالا بود که نمی‌توانست درست راه برود. رنگ صورتش قرمز شده بود و وقتی به خانه رسید، دیدم که یک پایش حرکت نمی‌کرد. مثل کسی که پایش را گچ گرفته باشند، روی یک پایش حرکت می‌کرد و بعد آن یکی را جلو می‌کشید. زیر فشار عصبی یکی دو سال آخر صورتش شکسته شده بود. اواخر مهر ۱۳۷۷، خانمی که از طرف دوستی در کانادا به دیدن پدرم آمده و او را سه سال قبل در کانادا دیده بود، از این که در این فاصله این‌قدر پدرم شکسته شده، تعجب کرده بود. مهرماه زمانی بود که بازجویی در دادگاه انقلاب و فشار بر کمیتهٔ تدارکات مجمع عمومی کانون نویسندگان هم دیگر شروع شده بود. اضطراب بیشتر شده بود. فکر می‌کرد باید زودتر و بهتر خبر احضار گروه به دادگاه را به اهل قلم و مطبوعات می‌رساندند. احضاریهٔ پدرم حدود یک هفته بعد از احضاریهٔ پنج نفر دیگر که در کمیتهٔ تدارک بودند، آمده بود. دو روز قبل از قرار دادگاه رسید. باید ساعت ۱۰ صبح نهم مهرماه به دادگاه می‌رفت.»

او جزییات روز دادگاه و چند روز قبل از آن را به وضوح به خاطر دارد: «یادم می‌آید آن چند روز بعدازظهر کسی خانه نبود. پدر می‌خواست وقتی از مدرسه برمی‌گردم، تنها نباشم و از یک دوست قدیمی‌ که عمو نوروزی صدایش می‌کردم، خواسته بود در خانه منتظرم بماند. از شب قبل می‌دانستم برایش احضاریه دادگاه آمده است ولی درباره‌اش توضیحی نداد. وقتی نهم مهر به خانه برگشتم و فقط عمو نوروزی در خانه بود، خیلی ترسیدم. پرسیدم پدرم کجا است؟ او هم طوری که به نظر بسیار جدی می‌آمد، گفت پدرت به خانه برنمی‌گردد! زبانم یک لحظه بند آمد. وقتی ترس را در صورتم دید، خندید و گفت که شوخی می‌کند، تا یکی دو ساعت دیگر برمی‌گردد. در آن شوخی اما یک پیش‌گوییِ ناخواسته نهفته بود. در ناخودآگاه من نیز دیگر انتظار شنیدن خبرهای بد از پیش تعبیه شده بود.»

سهراب مختاری در ادامه گفت‌وگو با «ایران‌وایر»، با اشاره به روزهای اول آذر و فجایع قتل «حمید حاجی‌زاده» و پسر ۹ ساله‌اش «کارون»، «مجید شریف»، «داریوش فروهر» و «پروانه فروهر»، از احساس پدرش گفت که فکر می‌کرد به سراغ او هم خواهند آمد و گرچه درباره آن زیاد حرف نمی‌زد، این حس در رفتار و حرف‌هایش محسوس بود: «گاهی حرفی می‌زد یا خبری را نشانم می‌داد؛ مثل خبر کشته شدن حاجی‌زاده و پسرش کارون که در روزنامهٔ سلام چاپ شده بود. فکر می‌کرد که نقشهٔ قتل دگراندیشان ادامه‌دار است و احتمالاً نوبت او هم می‌رسد. یکی از روزنامه‌های تازه تأسیس خبر احضار او و دیگر اعضای کمیتهٔ تدارک کانون را منتشر کرده بود. برخی از دوستانش تماس می‌گرفتند و ابراز نگرانی می‌کردند. رابطهٔ ما هم از قبل کمی بهتر شده بود. هفتهٔ اول مهر مرا از مدرسه به خاطر کوتاه نکردن موی سرم اخراج کرده بودند. در مدرسهٔ دومی که ثبت‌نام کردم هم به خاطر دعوا با یکی از بچه‌های محل که پدرش با مدیر آن مدرسه در ارتباط بود، نتوانستم بیشتر از یک روز بمانم. در این فاصله اما مدرسهٔ سومی پیدا شد و از اوایل آبان اوضاع آرام‌تر شده و کمتر نگرانم بود. اغلب بعدازظهرها تا غروب با هم در خانه تنها بودیم و وسط حرف‌های معمول روزانه اگر فضا را مناسب می‌دید، چند‌ جمله‌ای به زبان می‌آورد که به وصیت شبیه بود. همین‌طور گاهی مرا صدا می‌کرد و چند شعر را که انتخاب کرده بود، برایم می‌خواند. معنی شعرها را نمی‌فهمیدم اما احساسی که با شنیدن لحن و صدایش درونم برانگیخته می‌شد، مرا به او بیشتر پیوند می‌زد، به‌ویژه تصویرش وقتی شعرهای نیمروز ساعت ۱۲ و آخرین نیمکت را می‌خواند، خیلی خوب به یادم مانده است. حتی برای اولین بار شنیدم که کمی دربارهٔ مادرش حرف زد. مادرش را وقتی زندان بود، از دست داده بود و در آن روزها به این فکر می‌کرد که شبیه مادرش شده است.»

یکی از همان روزهای سخت و عجیب پریشانی، پدر سهراب را صدا زد و با او از تمایل و خواسته‌اش برای سوزانده‌شدن جسدش در آینده گفت. سهراب ۱۲ساله اما چه فکر کرد: «از خواستِ سوزانده شدنِ جسدش که گفت، هیچ چیزی نتوانستم بگویم. ترس از دست دادنش دیگر درونم ریشه دوانده بود اما در ظاهر میل به انکار قوی‌تر می‌نمود. حرف زدن از آن ترس برایم غیرممکن بود. در هال خانه روی مبل نشسته بودیم و تلویزیون تماشا می‌کردیم. بریده و کوتاه حرفش را زد و بعد هم سکوت کرد. فیلم پاپیون را می‌دیدیم. شاید اولین بار بود که یک فیلم این‌قدر مرا تحت تأثیر قرار می‌داد. پایان فیلم، وقتی داستین‌ هافمن و استیو مک‌کوئین خداحافظی کردند، دیگر نمی‌توانستم بغض گلویم را نگه دارم. به اتاقم رفتم و در تخت گریه کردم‌.»

بعد از کشته شدن پدر، او را به همراه محمد‌جعفر پوینده در گورستان «امام‌زاده طاهر» به خاک ‌سپردند. سهراب اما هم‌چنان آتش‌سپاری را به یاد مادر می‌آورده و از خاک‌سپاری پدر گله‌مند بوده است: «حرفش را فراموش نکردم و حتی پس از مرگش دربارهٔ آن با مادرم صحبت کردم و بعد هم به خاک‌سپاری اعتراض کردم. اما می‌گفتتند در آن شرایط امکانش نیست. مادرم هم از خواستهٔ پدرم آگاه بود. از جوانی می‌خواست که بعد از مرگ او را بسوزانند. حتی در مجموعه شعر بر شانهٔ فلات که سال ۱۳۵۶ منتشر شد، شعری دارد به نام وصیت که در آن می‌گوید زیرا که من/ هرگز نشانه‌ای از خویش/ براین زمین خشک نمی‌یابم/ خاکستر مرا/ در آبه‌ای گرم خلیج بشویید/ و خاطرم را/ در بستر ملول کشف رود ساده/ بسپارید. با این‌ همه، برای کسی که بازماندهٔ عزیزی است که با این شقاوت و بی‌رحمی به قتل رسیده است، عمل به وصیت او اهمیت زیادی پیدا می‌کند. شاید آن روزها در سوگ فقدان او، عمل به وصیتش می‌توانست برایم کمی تسکین دهنده باشد اما وقتی آزادی در کار نیست، حتی این هم از آدم دریغ می‌شود.»

برخی از آثار محمد مختاری در زمان حیاتش منتشر شده بودند و برخی هم‌چنان در انتظار صدور مجوز چاپ به‌ سر می‌بُردند. سه عنوان از آثار منتشر نشده او یک‌سال پس از مرگش از سوی «انتشارات توس» به چاپ رسیدند و مجموعه‌ اشعارش ۱۸سال بعد توسط «نشر بوتیمار» و «هفتاد سال عاشقانه‌» او در کانادا منتشر شدند. 

وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در سخت‌گیری‌هایش بر چاپ آثار مختاری، هرگز تخفیفی قائل نشد اما وزارت اطلاعات در نیمه دی‌ماه آن سال طی بیانیه‌ای، عوامل این قتل‌ها را تعدادی از پرسنل آن وزارتخانه، یعنی «همکاران کج‌اندیش و خودسر» نامید که برای «بدنامی نظام»، «آلت دست عوامل پنهان و مطامع بیگانگان» شده‌ بودند. وزیر اطلاعات وقت هم در بهمن آن سال از سمت خود استعفا داد. 

با این حال، «کمیته تحقیق» راه به جایی نبرد و دادگاه متهمان قتل‌های زنجیره‌ای که به صورت غیرعلنی و بدون حضور وکلا یا اعضای خانواده مقتولان برگزار شد، سه تن از اعضای بازداشت‌ شده وزارت اطلاعات را تبرئه کرد و در دادگاه تجدیدنظر نیز مجازات محکومان به قصاص به ۱۰سال زندان کاهش یافت. 

درباره روند بررسی پرونده قتل و دادرسی، «ایران‌وایر» از سهراب مختاری پرسید که آیا واقعا دادرسی در جریان بود یا تنها برای راضی کردن خانواده یا افکار عمومی چنین وانمود می‌گردند؟ 

او گفت: «واقعیت این است که نه پرونده‌ای به معنای واقعی کلمه در کار بود، نه دادرسی. مگر ممکن است حکومتی که مخالفانش را طی چند دهه به قتل ‌رسانده و برای بقای خودش حتی به کشتار دسته‌جمعی زندانیان سیاسی هم دست زده است، به ناگهان خودش را محاکمه ‌کند؟ اما خب زبانِ حاکم در جامعه، زبانِ حاکمان است. آن‌ها اسم آن‌چه در دستگاه قضایی تشکیل شد را می‌گذارند پرونده و دادرسی. دیگران هم در رسانه‌ها همان را انعکاس می‌دهند. اما این چه‌گونه پرونده‌ای بود که اعترافات یکی از مهم‌ترین متهمانِ آن، تازه در همان حدی که خودشان در بازجویی‌ها ثبت کرده‌ بودند، حذف شده بود؟ سرانجامِ چنین پرونده‌ای از آغاز روشن بود. وقتی حقیقتی در آن نیست، چیزی را هم نمی‌تواند ‌آشکار کند. آن‌چه هم که به آن روند دادرسی می‌گفتند، در واقع مخدوش کردن حقیقت و پایمال کردن حقوق دادخواهان بود. بنابراین، رسیدگی این‌ها خود ادامهٔ جنایت‌شان است. معنای بسیاری از کلمات در ایران به کلی مخدوش شده است. وقتی از روند دادرسی صحبت می‌کنند، باید دید اصلا رسیدگی به داد در کار است؟ چه کسی به داد چه کسی قرار است برسد؟ واقعیت این بود که نظام قضایی کشور می‌خواست به داد دستگاه سرکوب و جنایت برسد، نه به داد قربانیانِ جنایت.»

حالا ۲۵سال از آن بعدازظهر شوم گذشته است؛ از آذر ۱۳۷۷ و قتل دگراندیشان و هجران یاران اهل قلم. سهراب مختاری با اشاره به مفهوم زمان و گذشت آن در موقعیت‌های مختلف، آن فاجعه را دردی تاریخی نامید و گفت: «راستش چنین تجربه‌‌ای مفهوم زمان را در آدم تغییر می‌دهد. به همین خاطر درک این ۲۵ سال هم برایم با مفهوم عامی که از گذر زمان می‌شناسیم، فرق دارد. بیشتر یک تجربهٔ درونی از زمان بوده و به یک مارپیچ مدور شبیه است تا آن زمانِ خطی. هر سال‌گرد مثل کابوسی است که تکرار می‌شود. هر بار به یک شکل دیگر است اما هم‌چنان همان کابوس است. هم جدید است، هم قدیم؛ مثل همهٔ تاریخ‌ها؛ مثل دوازدهم آذر که هر سال، هم همان دوازدهم آذر است، هم یک دوازدهم آذر دیگر. اما یک دلیلِ هولناک برای این استمرارِ گذشته و تسلطش بر اکنون به موقعیتِ تاریخیِ ویژهٔ ما هم برمی‌گردد.» 

او در توضیح این موضوع می‌گوید: «یعنی با همهٔ تلاشی که در بیش از یک قرن جامعهٔ ایرانی از خودش نشان داده است، هم‌چنان نتوانسته‌ایم از ساختارهای کهنه و فاسد گذشتهٔ تاریخی گسست کنیم یا به هر شکلی که ممکن است، ادامهٔ جریانِ این درد تاریخی را متوقف کنیم؛ مثلا در آلمان که امروز زندگی می‌کنم هم این دردها و رنج‌های تاریخی وجود داشته‌‌اند؛ چه در زمان فاشیسم و چه در آلمان شرقی. اما امروز اگرچه به اشکال دیگری مثل نژادپرستی هم‌چنان ادامه پیدا کرده‌ است ولی دیگر همان جنایت‌ها و کشتارها تکرار نمی‌شوند. بنابراین کسی که تجربهٔ مشابهی مثل سرکوب روشن‌فکران در آلمان شرقی را تجربه کرده است، امروز واقعا می‌تواند با یک فاصلهٔ تاریخی به آن گذشته نگاه کند. اگر هم ساختارهای سرکوبی هم‌چنان برقرار باشد، شکنجه و زندان و تبعید نیست. اما گذشتهٔ ما در طول این ۲۵ سال به اشکالی دیگر و با کیفیت و معنای دیگری اگر نه هر سال اما هر چند سال دوباره با همان شقاوت و بی‌رحمی تکرار شده است؛ حتی گاه بدتر و پیچیده‌تر و هولناک‌تر هم تکرار شده است. چنان‌که گذشتهٔ مادران و پدران‌مان باز به گونهٔ دیگری برای ما تکرار شده بود. انگار هر نسلی باید از این تراماهای جمعی و فردی چیزی نسیبش بشود. گذشته، چه به صورت سنت و چه به صورت تاریخ یا ساختارهای سرکوب‌گر، دست از سر اکنونِ ما برنمی‌دارد.»

او در پایان گفت‌وگو با «ایران‌وایر»، ‌درباره این ۲۵سال و حس و نگاهش به آن فاجعه و تجربه تلخ گفت: ‌«آن‌چه اما احساس مرا به این مساله در این ۲۵ سال شکل داده، کم و بیش همان جمله‌ مادرم در خاک‌سپاری پدرم است. او گفت ما همان‌گونه که او (محمد مختاری) می‌خواست، اندوه‌مان را به تفکر تبدیل می‌کنیم. اما نه فکر کردن به قاتل‌ها و جنایت‌کاران، زیرا بیشتر از آن‌که انگیزهٔ اندیشه باشد، برانگیزانندهٔ خشم و بی‌زاری است. البته خشم و بی‌زاری از فکر کردن به این جنایات غیرقابل‌تفکیک است. ولی خشم عمیقی که در برابر جنایت‌های این حکومت تجربه کرده‌ایم، می‌تواند فقط نقطهٔ آغازِ درستی باشد؛ یعنی به قول یک فیلسوف امریکایی، خانم مارتا نوسباوم، این خشم عزیمت‌گاه خوبی است برای این که بفهمیم چیزی از بنیاد اشتباه بوده که این فجایع رخ داده است. پس به یک تغییر بنیادی نیاز است.» 

به اعتقاد سهراب، این تغییر بنیادی نه فقط با برانداختن جنایت‌کارانِ بلکه با برانداختنِ اساسِ جنایت ممکن است: «به همین خاطر احساسِ من کم‌کم به این سو گراییده که آن‌چه بیشتر از خشمی که به قاتل‌ها و آمرها داریم کمک می‌کند، عشق و عواطفی است که نسبت به عزیزان‌مان داریم. به همین خاطر این عشق به پدرم را به نفرت از قاتلانش ترجیح می‌دهم. هم‌چنین عشق به همهٔ انسان‌های معصوم و بی‌گناهی که در این سال‌ها از دست‌شان داده‌ایم. در بیانم هم دوست دارم از این نسبت محافظت کنم؛ یعنی نه از قاتل‌ها که از خودِ او بگویم. این قدرت‌ بیشتری می‌بخشد. تمرکز فکرمان را هم در جای بهتری قرار می‌دهد. با عشق به انسان و دیگری می‌شود شرایط بهتری برای هم‌زیستی و هم‌بستگی مهیا ‌کرد اما با خشم و نفرت نمی‌شود؛ به‌ویژه اگر در این شرایط پرالتهاب سیاسی، مدیریتِ این خشم از دست خارج شود. احساس خشم قبل از هر چیز نشان می‌دهد که چیزی سر جایش نیست. اما برای برگرداندن آن باید به عالم و آدم دیگری فکر کرد. باید حسِ خود را ارتقا داد و سعی کرد از اساس نقطهٔ مقابل آن نوع انسانی بود که این حکومت سعی کرده است با همهٔ امکانات آموزشی و ارشاد و سرکوب که در دست دارد، بسازد و از این طریق بقای خودش را تضمین کند. ما به قول احمد شاملو، نه عدوی این حاکمان بلکه باید انکار آن‌ها باشیم. محمد مختاری چنین انسانی بود. گواه آن تقریباً همهٔ کتاب‌هایی است که پس از انقلاب ۱۳۵۷ نوشته است. اگر هم حاضر بود جانش را فدا کند، به خاطرِ فرهنگ بود؛ فرهنگی که با سلوکی عاشقانه آن را زندگی می‌کرد. شاید این همان چیزی است که امروز پس از ۲۵ سال بهتر از هر زمان دیگری درکش می‌کنم؛ این که فرهنگِ ما بهترین معیار سنجشِ میزانِ نامتجانس بودنِ ما با حکومتِ مسلط بر کشورمان است.»

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

گزارش

رد ساچمه روی تن اهالی روستای قره‌قشلاق؛ هدیه کارخانه جدید

۲۲ دی ۱۴۰۲
پرویز یاری
خواندن در ۹ دقیقه
رد ساچمه روی تن اهالی روستای قره‌قشلاق؛ هدیه کارخانه جدید