close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

آش نخورده و دهان سوخته...!

۴ دی ۱۳۹۴
شراگیم زند
خواندن در ۴ دقیقه
آش نخورده و دهان سوخته...!
آش نخورده و دهان سوخته...!

بعضی آدمها ذاتا در بعضی مسائل بد شانس هستند یا بهتر بگویم بعضی مسائل برایشان نحسی می آورد. مثلا هستند کسانی که اهل هیچ برنامه ای  نیستند اما استعداد عجیبی در به بار آوردن رسوایی، علی الخصوص رسوایی های جنسی و اخلاقی دارند. برعکس بعضیها هم هستند که با اینکه همه جور زیرآبی و رو آبی و کرال پشت و کرال سینه هم می روند اما همیشه در انظار عموم  پاک و موجه و منزه به نظر میرسند و کسی فکر بد در موردشان نمیکند...من قطعا از دسته ی اول هستم.

با همسرم مشغول قدم زدن در محله های اطراف کیزیلای در آنکارا بودیم که بر روی زمین چشممان به انواع و اقسام کارتهای ویزیت مخصوص روسپیانی افتاد که کف پیاده رو پراکنده بود...کارتهایی حاوی یک شماره تماس و یک اسم و البته یک عکس تقریبا برهنه از صاحب کارت با فیگورهایی که عرق شرم بر پیشانی رهگذران سر به زیر خیابان مینشاند. موضوع برای ما عجیب بود و تازگی داشت و آنقدر کارتهای پراکنده بر سطح زمین زیاد بود که خواه و ناخواه سوژه ای شد برای شوخی و خنده و سر به سر گذاشتن در آن عصر سرد پائیزی بین من و همسرم. در گیر و دار همین شوخیها بود که من نفهمیدم چه شد که یکی از کارتها سر از جیب من در آورد...خب اجازه بدهید صادق باشم...من یک کارت را برای شوخی برداشتم و قبل از آنکه بیندازمش همسرم گفت که میتوانم نگهش دارم و من هم ان را توی جیبم گذاشتم...به همین سادگی و به همین اندازه معصومانه.

اولین جا در میوه فروشی بود که این کارت رسوایی به بار آورد...رفته بودیم کمی انار و خرمالو برای شب یلدا بخریم...صاحب مغازه زنی بسیار خوشرو و مهربان بود و وقتی فهمید که ما ایرانی هستیم کلی با زبان انگلیسی شکسته بسته اش از ایرانیها تعریف کرد که آدمهای خوب و با فرهنگی هستند و در آخر هم نمیدانم چه دیده بود از من، که به همسرم گفت که شوهرت مرد خیلی خوبی ست و برایمان آرزوی خوشبختی کرد... موقعی که میخواستم پول میوه ها را حساب کنم اولین چیزی که از جیبم بیرون آمد کارتی بود که از روی زمین برداشته بودم! سریع کارت را برگرداندم که تصویر آن زن برهنه جلوی چشم صاحب مغازه نباشد غافل از آنکه کارت دو روست و در هر دو سمت همان تصویر لعنتی با وضوح تمام چاپ شده است. آنجا بسیار شرمنده شدم و مطمئن هستم که ذهنیت آن زن را به کل نسبت به خودم و البته ایرانیها عوض کردم. حالا احتمالا آن زن توی دلش برای همسرم دلش میسوخت که گیر آدم زنباره و هوسرانی مثل من افتاده است.

دومین جا داخل تاکسی بود...برای رسیدن به مقصدمان از خیابانهایی رد شدیم که تعداد زیادی نایت کلاب آنجا وجود داشت و ناگهان راننده  سر درد دلش باز شد...با اینکه به راننده گفته بودیم که ترکی خیلی کم بلد هستیم اما دل راننده به قدری پر بود که با ساده ترین کلمات بیشترین حجم نفرت و خشم را  نسبت به فساد رو به گسترش و ناهنجاریهای اخلاقی در جامعه ی ترکیه با ما در میان میگذاشت و البته عامل اصلی این فساد و بی بند و باری را هم توریست های خارجی میدانست. به هر حال چاره ای نبود جز اینکه در تمام طول راه سری به نشانه ی تائید تکان بدهم و "Evet Evet" کنم و البته تاکید کنم که ما توریست نیستیم و پناهنده هستیم. خب دیگر حتما حدس میزنید که وقتی به مقصد رسیدیم برای کرایه دادن که دستم داخل جیب رفت و بیرون آمد کدام برگ آس را خدمت آقای راننده رو کردم!

اما هنوز بدترین قسمت ماجرا مانده است...آن «روسپی بزرگوار» زهر اصلی اش را جایی ریخت که ممکن است کل آینده و زندگی من را تحت الشعاع قرار داده باشد... صبح روز بعد ما در دفتر اداره پناهندگان سازمان ملل قرار مصاحبه  داشتیم... آنجا من در برابر خانمی به غایت محترم و متشخص نشستم که مو به موی زندگی و فعالیتهایی که در ایران داشتم را از من پرسید و با مدارکی که در اختیار داشت تطبیق داد و در نهایت وقتی تقریبا قانع شده بود که من آدم معتبر و شناخته شده ای هستم، در مورد تاریخ برخی نوشته های وبلاگی ام از من سوالاتی کرد که من هوشیارانه از قبل همه ی آنها را روی کاغذی نوشته بودم و در جیب داشتم. دستم در جیب رفت و وقتی بیرون آمد آن کارت کذایی همچون ید بیضا در دستم میدرخشید...! آرزو میکنم که هیچکس چنان فضاحتی را وقتی به عنوان یک اکتیویست اجتماعی و ژورنالیست دغدغه مند در برابر یک افسر ارشد اداره پناهندگان سازمان ملل نشسته است، تجربه نکند.

حالا که این سطور را مینویسم آینده و سرنوشتم در هاله ای از ابهام فرو رفته است. من آن کارت را در جای امنی گذاشته ام و آن را دور نینداخته ام چراکه شاید اگر این سلسله رسوایی ها ادامه پیدا کند، لازم بشود که به سراغ این خانم رفته و به پایش بیفتم و از او خواهش کنم که نفرین سیاه خود را از زندگی من بردارد.

 

ثبت نظر

mehran_west
mehran_west
۵ دی ۱۳۹۴

نظر من همونه که اون جا هم گفتم! کفش های گنده ی جناب عالی ریگ داره!

parisa8868
۵ دی ۱۳۹۴

che esrari dashtin baraye negah dashtane un kart, vaghti az mive forushi umadin birun va un karto nandakhtin dur pas khodetun nefrine siyah ro ru zendegitun endakhtin...

freeworld
۲ اسفند ۱۳۹۴

امیدوارم این داستان واقعا اتفاق نیافتاده باشه

استان تهران

کوچه چتری؛ پاتوق جدید جوانان پایتخت برای گرفتن عکس سلفی

۴ دی ۱۳۹۴
خواندن در ۵ دقیقه
کوچه چتری؛ پاتوق جدید جوانان پایتخت برای گرفتن عکس سلفی