close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

خویشاوندی روحی برنده نوبل ادبی ۲۰۱۵ با ما ایرانی ها

۱۹ مهر ۱۳۹۴
حسین نوش‌آذر
خواندن در ۷ دقیقه
سوتلانا آلکسویچ، روزنامه نگار و نویسنده بلاروس  و برنده نوبل ادبی
سوتلانا آلکسویچ، روزنامه نگار و نویسنده بلاروس و برنده نوبل ادبی

در رسانه ها زمزمزمه هایی شنیده می شود مبنی بر اینکه نویسندگان و مترجمان بلندپایه ایرانی سوتلانا آلکسویچ  را نمی شناسند. پس او نه تنها یک نویسنده گمنام است، بلکه جایزه نوبل هم اساساً یک جایزه سیاسی ست و به همین دلیل هم در سال جاری کمیته نوبل سوتلانا آلکسویچ، روزنامه نگار و نویسنده بلاروس را  به عنوان برنده نوبل ادبی برگزیده است.

طبعاً اگر کمیته نوبل هاروکی موراکامی یا جویس کرول اوتس را برمی گزید، ممکن بود که ما همه به شوق بیاییم. آنگاه کمتر کسی بود که ادعا کند موراکامی یا اوتس را نمی شناسد. غافل از آنکه ما مهم ترین آثار موراکامی و اوتس را به زبان فارسی در اختیار نداریم. به دو دلیل: اولاً رمان های موراکامی و برخی از مهم ترین رمان های اوتس که بعد از دوره دیترویت پدید آورده، بیش از حد تحمل مترجم و ناشر و خواننده ایرانی قطورند. دوماً بدون استثناء در این آثار انواع صحنه های معاشقه وجود دارد که قطعاً سانسور می شوند.

از سوتلانا آلکسویچ چیزی به فارسی ترجمه نشده است. داستان های مستند او در گفت و گو با مادرانی که فرزندشان را در جنگ افغانستان از دست داده اند، بازماندگان فاجعه هسته ای چرنوبیل و همچنین در گفت و گو با اشخاصی که بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی از قافله عقب ماندند، شکل می گیرد. او یک روزنامه نگار میدانی ست، زبان او ساده است و در هیچیک از آثارش، کوچکترین نشان و اثری از خودخواهی و خودنمایی دیده نمی شود.

«ما همه، نسل باقی مانده از انقلاب»

سارا دانیوس، رییس آکادمی نوبل گفته است: «آلکسویچ نمی خواهد روی صحنه خودش را مطرح کند. او فقط به صدای انسان ها علاقه دارد.»

ما اما اغلب به صحنه علاقه داریم و به صدای انسان ها هیچ علاقه ای نداریم. این نکته ما را از آلکسویچ دور می کند.

اما چنانچه از این یک نکته بتوانیم صرف نظر کنیم، در باقی موارد، تقریباً می توان گفت در همه موارد مثل این است که داستان های او در ایران اتفاق افتاده. کافی ست نام شخصیت ها را تغییر دهیم و برخی صحنه ها را به گونه دیگری تجسم کنیم.

او در مقدمه «زندگی دست دوم» درباره پیامدهای فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی می نویسد:

ما همه، انسان های باقی مانده از سوسیالیسم شبیه هم هستیم و با انسان های دیگر فرق داریم. ما مفاهیم خودمان، تصورات خودمان از خیر و شر، قهرمانان خودمان و شهدای خودمان را داریم و معمولاً رابطه ویژه ای با مرگ داریم. یک قرن از انقلاب اکتبر می گذرد و هنوز آینده سر جای خودش نیست. ما در یک دوران دست دوم زندگی می کنیم.

اگر قرار باشد این جملات را به فارسی همه فهمی ترجمه کنم، حاصل چنین چیزی از کار درمی آید:

ما همه، نسل باقی مانده از انقلاب ایران، دهه شصتی ها شبیه هم هستیم و با نسل های بعد فرق داریم. ما مفاهیم خودمان، تصورات خودمان از خیر و شر، قهرمانان خودمان و شهدای خودمان را داریم و معمولاً مرگ کام و افسرده ایم. چهار دهه از انقلاب بهمن می گذرد و هنوز آینده سر جای خودش نیست. ما در یک دوران دست دوم زندگی می کنیم.

آلکسویچ زندگی دست دوم را به این شکل توضیح می دهد: «بسیاری از جوانان اعتقاد دارند که زندگی پیشینیان آن ها جالب تر، و از نظر انسانی غنی تر بوده و افق های فکری بلندتری فرارویشان قرار داشته. برای همین هم بسیاری از حکومت ها، به ویژه در کشورهای توتالیتر از جوانان وحشت دارند. تصور می کنم به تدریج به دیکتاتوری انسان های متوسط سوق داده می شویم. این خطر بزرگی ست که ما را تهدید می کند.»

آیا این جملات برای شما آشنا نیست؟ چه کسی در میان روشنفکران «ما» وجود دارد که به دوران طلایی ادبیات و هنر در سال های دهه ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ نظر نداشته باشد؟ آیا می توان تصور کرد که «روح زمان» حاضر روشنفکران و هنرمندانی مانند ابراهیم گلستان، هوشنگ گلشیری، هرمز شهدادی، کامران دیبا و هوشنگ سیحون را پدید آورد؟

منظورم از ما که در جمله قبل در گیومه قرار گرفت دقیقاً «ما همه، نسل باقی مانده از انقلاب» است. با جوان ها کاری نداریم. آن ها استثناء هستند و اگر امیدی هم باقی مانده، فقط ناظر به آن هاست.

مادر شهید

سوتلانا آلکسویچ در «جنگ زنانه نیست» درباره مادران سربازان کشته شده در جنگ افغانستان داستانی را تعریف می کند درباره «مادر یک شهید». او بر  سر تابوت آهنی فرزندش نشسته و به شکل گفتار درونی ماجرای کشته شدن پسرش را برای ما تعریف می کند. پسر او در ارتش یک سرباز صفر بود که به افسران خدمت می کرد. بعد از مدتی به جبهه اعزام می شود و به قتل می رسد. سپس با تبلیغات دولتی از او که اصولاً یک سرباز بی دست و پا و بیزار از جنگ است یک شهید و یک قهرمان می سازند. بعد از انتشار «جنگ زنانه نیست» «مادر شهید» از نویسنده شکایت برده بود که او داستان مرا جعل کرده و آبروی پسر مرا برده است. سوتلانا می گوید از او پرسیدم مادر جان، من همان چیزی را نوشتم که تو به من گفتی.

می دانید «مادر شهید» در پاسخ چه می گوید؟ می گوید: «دخترم! من واقعیت را به تو گفتم، اما الان که از پسرم یک شهید و قهرمان ساخته اند، دلم نمی خواهد آن واقعیت را به یاد بیاورم. بگذار من با همین دروغ دلم خوش باشد.»

کافی ست که صحنه دیگری برای این داستان تصور کنیم: یک مادر عزادار که بر گور فرزندش، یا مقابل جنازه کفن پیچ او در بهشت زهرا زانو زده، خود را در میان چادر سیاهی پوشانده و اشک می ریزد. کدام مادری ست که فرزندش را نشناسد؟ و کدام مادری ست که دلش نمی خواهد فرزندش یک قهرمان باشد و کدام مادری ست که خودش را به خاطر فرزندش فریب ندهد؟

در یکی از داستان های حسین مرتضائیان آبکنار در یک کلاس درس همه شهید می  شوند و هر شهیدی کوچه ای به نامش می شود و خانواده هر شهیدی که در آن کوچه زندگی می کند به این موضوع مفتخر است. آن ها که زنده مانده اند، شرمگین اند.

تجربه فروپاشی و میل به فراموشی و زندگی دست دوم با افکار دست دومی که به انسان ها تحمیل می شود، ما را به آثار سوتلانا آلکسویچ نزدیک می کند تا آن حد که می توان گفت او می توانست یک نویسنده ایرانی باشد.

واهمه های بی نام و نشان

ما به دستاوردهای هسته ای ایران مفتخریم. وقتی نیروگاه بوشهر با کمک روس ها و با یک فن آوری تلفیقی از همه جا راه افتاد، احساس افتخار کردیم. رویای تمدن بزرگی که پادشاه وعده داده بود، تحقق پیدا می کرد. الان هم از توافق اتمی شاد هستیم. اما آیا با پیامدهای زیست محیطی انرژی هسته ای به اندازه کافی آشنایی داریم؟

وقتی در بم آن زلزله عظیم اتفاق افتاد، ایران به راستی عزادار بود. اما از میان انبوه گزارش هایی که در روزنامه ها و سایت ها منتشر شد، کدام گزارش میدانی ماندگار از فاجعه بم باقی مانده است؟

آلکسویچ در کتاب چرنوبیل می نویسد:

«وقتی نیروگاه منفجر شد، ساکنان چرنوبیل به بالکن خانه هایشان رفتند. زن و بچه ایستاده بودند روی بالکن و از دیدن شعله های آتش که از نیروگاه زبانه می کشید، لذت می بردند. افق از آن شعله های سرکش درخشیدن گرفته بود.»

یک زن سالخورده روس به سوتلانا می گوید: «دخترم! اینجا چه خبر شده؟ یعنی جنگ شده؟ من جنگ را می شناسم. صدای گلوله می آید در جنگ، آتش می گیرد خانه ها. اما الان آفتاب می تابد، پرنده ها آواز می خوانند. این چه جور جنگی ست، دخترم؟»

دهقانان که از درک «واقعیت هسته ای» ناتوان اند به خرافات روی می آورند. یکی از آن ها می گوید: « من خودم تشعشع را دیدم. مثل یک پارچه سفید افتاده بود روی مزارع.»

آیا این صحنه شما را به یاد «واهمه های بی نام و نشان» غلامحسین ساعدی نمی اندازد؟

ممکن است جایزه نوبل ادبی سیاسی باشد. اما مگر غیر از این است که مهم ترین درگیری های زندگی ما سیاسی ست؟ من به ندرت توانستم داستانی از آلکسویچ را تا آخر یک نفس بخوانم، بدون آنکه بغض نکنم. اگر در سوریه کسی با توانایی های سوتلانا آلسویچ وجود داشت، ما اکنون شناخت بهتری از آوارگان سوری داشتیم و بهتر می توانستیم خبر را از ضد خبر تشخیص دهیم. مهم ترین وظیفه ادبیات بازتاب دادن صدای شنیده نشده انسان هاست. مهم ترین وظیفه یک رسانه شهروندی هم جز این نیست. اما فعلاً تا اطلاع ثانوی، مترجمان ما، نویسندگان ما، همسو با دستگاه ممیزی در ایران بیشتر به بازتاب دادن صداهای آپارتمانی علاقه دارند: صدای انسان هایی که گمان می کنند بهتر و برتر و عاشق تر و خوشگل تر و متمدن تر از دیگران اند. طبعاً یکی دو داستان کوتاه جویس کرول اوتس که در دوران دیترویت نوشته، برای ما جالب تر و بی آزارتر است، چون از ما دور است و به یادمان می آورد که ما هم از همه آن چالش های درونی و بی تصمیمی های ضد قهرمان های اوتس رنج می بریم. موراکامی هم البته می تواند ما را سرگرم کند. اما الکسویچ؟ او درگیر می کند و با ولادیمیر پوتین هم میانه خوبی ندارد. پس امسال نوبل ادبی متأسفانه به کام رسانه های دولتی ایران نبود.  

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

جامعه مدنی

تست بکارت آتنا فرقدانی در زندان اوین؛ یک اقدام سابقه دار

۱۹ مهر ۱۳۹۴
آیدا قجر
خواندن در ۶ دقیقه
تست بکارت آتنا فرقدانی در زندان اوین؛ یک اقدام سابقه دار