close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

مادر "پرفکشنال" و پسر "روبات"

۳۱ فروردین ۱۳۹۴
مادران
خواندن در ۴ دقیقه
مادر "پرفکشنال" و پسر "روبات"
مادر "پرفکشنال" و پسر "روبات"


مدت‌ها گذشته بود از آخرین‌باری که محمد را در حال نقاشی کردن دیده بودم. مدام این سوال در ذهنم می‌چرخید که چرا نقاشی را کنار گذاشته. جوابی برای این سوال پیدا نمی‌کردم. کاغذهای سفید٬ خط نخورده یک‌جا تلنبار شده بود و هیچ مداد رنگی تراشیده نمی‌شد٬ مگر در مدرسه.

شبی که دو نفری تنها بودیم٬ بعد از شام و کل‌کل‌های فوتبالی‌مان٬ ازش پرسیدم: چرا دیگه نقاشی نمی‌کشی؟ حوصله نداری یا کلا خوشت نمیاد؟ یا وقت نداری؟

- چرا اتفاقا خیلی دوست دارم. نقاشی‌هام رو توی مدرسه می‌کشم.

: منم خیلی دوست دارم اما همیشه دلم می‌خواست یه شب از خواب بیدار شم و نقاش شده باشم. می‌خوای برات پایه‌ی نقاشی و گواش بگیرم که نقاشی کنی؟

- هوم. اگه می‌خوای بگیر.

فردای همان شب٬ وقتی که محمد مدرسه بود به فروشگاه نزدیک خانه‌مان رفتم و با کلی کاغذ٬ مدادرنگی٬ گواش و پایه‌ی نقاشی برگشتم. قبل از بازگشتش از مدرسه٬ دکوراسیون اتاقش را تغییر دادم. پایه‌ی نقاشی را کنار پنجره‌ی اتاقش گذاشتم. به خواست محمد٬ پنجره‌ی اتاقش پرده‌ای ندارد تا بتواند آسمان٬ درختان و جاده‌ای را ببیند که انگار از وسط پنجره‌ گذشته.


از مدرسه برگشت و نگاهی به اتاقش انداخت. کمی وسایل نقاشی را بررسی کرد و نشست پای تلویزیون. روز دوم اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گوشه و کنایه‌هایی زدم به نقاشی و پایه‌ی آن. چند روزی با نقاشی‌ها و بوم‌هایی که رنگ به رنگ می‌شد٬ خوش بود تا این‌که خاک روی تمام آن‌ها را گرفت. حتی نقاشی‌ کردن دو نفره هم نتوانست ذوقی را به محمد برگرداند. و باز هم رژه‌ی سوال‌ها بود که در ذهن مادر همیشه نگران می‌چرخید.

بعد از کلی مشورت٬ تصمیم گرفتم که با خودش صحبت کنم. صحبتی منطقی در فضایی آرام تا ریشه‌ی مشکل کشف شود. شاید وقتی که تصمیم به صحبت کردن گرفتم٬ فکر نمی‌کردم که جواب‌هایش به رفتارهای خودم برخواهد گشت.

از وقتی به یاد دارم برای ثبت‌نام در کلاس‌های آموزشی مختلف با خانواده‌ام درگیر می‌شدم. پدر دوست نداشت که صدای موسیقی از خانه‌ای که فرزند پسری در آن نیست٬ به گوش همسایه‌ها برسد. آن‌قدر دلم نواختن می‌خواست که شب‌ها خواب می‌دیدم دف‌زن شده‌ام. بعضی اوقات هم در خیال٬ گیتاری به دست داشتم و ساعت‌ها در خلوت تنهایی‌ام می‌نواختم. ورزش را هم با اصرارهای خواهرم قبول کردند. یا مثلا برای ثبت‌نام هر دوره‌ کلاس زبان انگلیسی٬ چه بحث‌هایی که به راه نمی‌افتاد. پدر و مادرم عزم‌شان را جزم کرده بودند که من فقط درس بخوانم. بگذریم که در نهایت روزنامه‌نگاری شدم که دست آخر هم معلوم نشد که مدرک دانشگاهی‌اش در کدام کارتن مقوایی‌ و در کدام کشور جا مانده.

با محمد نشستیم به گپ. برایش از لزوم فراگیری مهارت‌های مختلف گفتم. از دنیایی که بازی‌هایش را هیچ‌کس نمی‌داند و تنها درس خواندن نمی‌تواند کمک او باشد. باید برای جنگیدن در این کره‌ی خاکی و بلکه خوب زنده ماندن٬ به هر ابزاری که می‌تواند مسلح شود تا اگر روزی کار پیدا نکرد٬ هنری برای ارایه داشته باشد.

: حالا اومدیم و مصدوم شدی و نتونستی دیگه به فوتبالیستی ادامه بدی. اون‌موقع چی؟

- تحلیل‌گر یا خبرنگار فوتبالی می‌شم.

: خب شاید نشد یا این‌که کار گیرت نیومد و مجبور شدی کار دیگه‌ای انجام بدی. اون‌موقع چی؟ نباید چیزی بلد باشی؟ مثلا نقاشی. مثل جلوی کلیسای سفید که این‌همه نقاش نشسته و کار می‌کنه. یا مثلا موسیقی. ندیدی این‌همه پسر و دخترهای جوون که توی مترو یا خیابون موسیقی می‌زنند؟ دانشجو هستند و برای این‌که خرج زندگی و تحصیل‌شون رو بدهند٬ باید کاری بلد باشند.

- برمی‌گردم پیش شما زندگی می‌کنم.

: خب نمیشه که پیش ما برگردی. وقتی ۱۸ ساله‌ت شد باید بری برای خودت زندگی کنی.

- آره خب. ولی ببین مامان. تو پرفکشنالی. تا من می‌گم از یه چیزی خوشم میاد سریع می‌گی خب برو کلاس که یاد بگیری. تو می‌خوای که من همه‌چیز رو جدی دنبال کنم و تا آخرش برم. توی همه‌چیز دلت می‌خواد بهترین باشم. پس چی رو برای تفریح انجام بدم؟ دلم می‌خواد نقاشی برام تفریح باشه. دلم نمی‌خواد زود بری این‌همه وسیله بخری و منم هر روز صبح بلند شم و سر ساعت انجامشون بدم. اینم بگم از الان که من اصلا از این بچه‌ها نیستم که سر ساعت و مرتب همه‌ی کارهاشون رو انجام می‌دن و همیشه کتاب دستشونه.

سکوت و شوک.

ـ خوبی مامان؟ ببین من که روبات نیستم. تا گفتم گیتار دوست دارم٬ برام خریدی و اسمم رو کلاس نوشتی. همین زبان انگلیسی و فوتبال کافیه. من اصلا موسیقی زدن دوست ندارم.

انگار تک‌تک‌ آرزوهایم داشت خراب می‌شد. دیگر نه از نوازندگی در دلتنگی خبری بود و نه از نقاشی که قرار بود رنگ بزند به بوم‌های جلوی پنجره‌ی بی‌پرده. سوال بعدی محمد اما آب یخی روی ته‌مانده‌ی ارزوهایم بود.

: مامان تو خودت گیتار و نقاشی دوست داری؟

چند روز بعد بوم نقاشی به داخل کمد منتقل شد و گیتار هم گوشه‌ی اتاق خاک می‌خورد. البته گاهی اگر دوستی بیاید که گیتار زدن بداند٬ ما را به دلنگ و دلونگی مهمان می‌کند. این روزها سعی می‌کنم اطلاعات فوتبالی‌ام را تقویت کنم٬ هرچند که هرچه پیش‌تر می‌روم٬ باز هم اطلاعاتم در برابر دانسته‌های محمد اندک است. گاهی هم به زبان انگلیسی با هم صحبت می‌کنیم. هر روز در مترو و خیابان چشم می‌چرخانم و به گیتارزن‌ها یا نقاش‌های خیابانی خیره می‌شوم. آرزوهایی که با آرزوهای محمد فرسنگ‌ها فاصله دارد. اما حتما برای زندگی در این دنیای جنگل‌گونه٬ سلاح‌های دیگری غیر از آرزوهای ناکام من هم وجود دارد.

 

 


 

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

تصویری

نسل آینده تانک

۳۱ فروردین ۱۳۹۴
نسل آینده تانک