close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

هتل تک ستاره٬ یادداشت های روزانه زندان (بخش پنجاه و هفتم )

۲۲ مهر ۱۳۹۳
عیسی سحرخیز
خواندن در ۱۰ دقیقه
هتل تک ستاره٬ یادداشت های روزانه زندان (بخش پنجاه و هفتم )

شنبه 12/4/89

 

از امروز وارد دومين سال بازداشت و زندانم شدم. اين ايام مصادف شده است با روزهايي كه بايد خودم را هر چه بيشتر براي شركت در محاكمه‌ي دو هفته بعد، آماده كنم. صبح كه از خواب برخاستم، اين فكر و خیال در ذهنم انباشته شده بود و با باز كردن چشمانم خودش را به بيرون پرتاب كرد؛ درخواست از خانواده قربانيان جنبش سبز براي ارائه اطلاعات درمورد ضرب و جرح‌ و هتاكي و شكنجه‌هاي روحي و جسمي سيزده سال اخير و گنجاندن گزیده هایی از آن ها در دفاعیه.

بر اين اساس، پيش از هر كاري اين فكر را شکل داده و برای اجرا سامان دادم. نتيجه اش نامه و پيامي شد به شرح زير که روي پيام‌گير تلفن‌خانه خواندم و از رويا خواستم براي اقدام و اجرا در اختيار مهدي و خانم ستوده قرار دهد.

درخواست و پيام عيسي سحرخيز به قربانيان جنبش سبز در سالگرد دستگيري‌اش

 

به نام خداوند جان و خرد

با توجه به اينكه در نظر دارم در جريان برگزاري محاكمه‌ام كه قرار است 380 روز پس از دستگيري توام با ضرب و جرح و شكنجه، بازداشت و زندان اينجانب در تاريخ 27/4/89 در شعبه 15 دادگاه انقلاب واقع در خيابان معلم تهران تشكيل شود، در بخشي از دفاعيات به موضوع غيرقانوني، غيرشرعي و غيرانساني ضرب و جرح، هتاكي و شكنجه روحي و جسمي در جريان دستگيري‌ها، بازداشت‌ها و بازجويي‌ها و بازپرسي‌ها توسط نيروهاي نظامي، انتظامي، اطلاعاتي، امنيتي و جريان موسوم به بسيج و لباس‌شخصي‌ها بپردازم، از كليه قربانيان جنبش سبز، اعم از خانواده شهدا و صدمه‌ديدگان روحي و جسمي سيزده ماهه‌ي اخير، در جريان اعتراض‌ها، دستگيري‌ها و بازجويي‌ها تمنا دارم خلاصه‌اي از شرح ما وقع را برايم به آدرس سايت "جرس" ارسال كرده يا در اختيار وكلايم خانم‌ها نسرين ستوده، مينا جعفري و آقاي فقيهي قرار دهند و در صورت تمايل در روز برگزاري دادگاه كه بايد براساس اصل 168 قانون اساسي به صورت "علني" و با "حضور هيات منصفه" تشكيل شود، به عنوان شاهد حضور به هم رسانند.

عيسي سحرخيز 12/4/89

 

***

 

با پايان يافتن اين کار مهم كه هم زمان شد با ختم آمار صبحگاهي و باز شدن در هواخوري كارخانجات، از حسینیه بيرون زدم تا كمبود يك دو روز گذشته را جبران كنم. در شرايطي كه خبر بدی هوا و شدت گرفتن گرما و افزايش خاموشي‌ها در تهران به عنوان پيامد آن، خود را به صدر اخبار رسانده است، هواي اينجا در ميانه‌ي روز چنان مطبوع و دلپذير بود كه انسان فراموش مي‌كند در وسط تير و در آستانه‌ي چله‌ي تابستان قرار دارد. هوا در ابتداي صبح حتي به روزهاي پاياني زمستان تهران- در دل پارك‌ها- مي‌ماند. اين هوا شور و شر بيشتري هم در دل پرندگان محوطه انداخته تا بيشتر به جنب‌وجوش و سروصدا کردن بپردازند و فیلم زیبای روزانه ی مرا شکل دهند.

صبح با دردي شديدتر از ديروز به پیاده روی روزانه مشغول بودم که ناگاه گنجشكي را ديدم كه به صورتي غيرمعمول پرواز مي‌كند و هر آن ممكن است با سر به آسفالت كف محوطه اصابت كند. دقت كه كردم، شي‌اي نارنجي رنگ را پران در جلوي او ديدم. گمان كردم پروانه است. دقت که كردم ديدم رنگ نارنجي چيزي نيست جز پر زيرين ملخي جا مانده از جمع گله‌ي پران ملخ‌ها. ملخ مي‌جهيد و مي‌نشست و گنجشك پر به پر او در چند سانتي‌متري زمين پيش مي‌رفت ومنقار مي‌گشود تا لقمه‌اي، شايد لذيذ، را به عنوان صبحانه ببلعد. پرنده تلاش مي‌كرد برای شکار ، و حشره از جان مایه می گذاشت برای فرار. جای یک دوربین فیلمبرداری یا عکاسی خالی بود تا لحظه ای دیدنی ثبت شود تا نتیجه اش در مجله "شکار و طبیعت" منتشر شود یا در کانال تلویزیونی "نشنال جئوگرافی" به نمایش درآید!

گنجشنک عاقبت خسته و خراب از تلاش بی پایان، از پیگیری شکار بی نتیجه ی خود دست كشيد و به سمت شاخه يك درخت سرو پريد تا شايد در میان شاخ و برگ آن طعمه‌اي جديد و لقمه‌اي لذيذ بيابد. دقايقي بعد، در گوشه‌اي ديگر ضيافت گنجشكاني تازه نفس بود. گنجشگكي كنجكاو ملخی دیگر را بر روي زمين، كنار باغچه ديد، از روي نرده به سمت او جهيد. تا بر زمين نشست و نوك بر طعمه سائید، گنجشگی بزرگ تر و زرنگ‌تر، ملخ را از دهانش ربود. تا گنجشک زبل بخواهد حاصل اين كارزار را از آن خود كند و لقمه‌اي لذيذ سازد، نسيم زير بال ملخ زد و او را نیمه جان به گوشه‌اي ديگر كشاند.

در ميانه ی این جدال گنجشكان ديگر نیز از روي شاخسار درختان، شيرواني كارگاه‌ها و لبه‌ي نرده‌ها خود را به صحنه رسانده و به سهم‌خواهي از ملخ زخمی و نیمه جان پرداختند. در اين كارزار هر تكه از بال و پر و دم ملخ نصيب يكي شد تا روز را با لقمه‌اي خاص شروع كنند! لحظاتي بعد، تعدادي از گنجشک ها بر لبه‌ي حوضچه نشسته بودند تا خشكي غذاي صبحگاهي و احيانا تيغ های تیز پاهاي ملخ را با جرعه‌اي آب فرو دهند و بهتر هضم كنند.

بازي پينگ پنگ امروز مساله‌دار شد و مساله‌ساز. دل بستن بیش از اندازه ی برخی از دوستان به خواب صبحگاهي منتهي به نيمروز باعث مي‌شود كه بخشي از يك ساعت زمان دو ساعته ی مقرر برای بازی تنیس روی میز در داخل حسینیه هدر رود. امروز تا ساعت ده كه من و رسول بازي را شروع كرديم، هيچ داوطلبي وجود نداشت. پيش از آن، من شوخي و جدي خطاب به خواب ماندگان و آسودگان در رختخواب تکرار می کردم که "بشتابید، فرصت را از دست ندهيد چون نوبت بازي‌اتان را از دست مي‌رود!"

داوود كه حدود ساعت ده و نيم از خواب بيدار شد، با اين تذكر شوخ‌طبعانه‌ي من مواجه شد كه سه نوبت بازي را از دست داده‌اي؟ گويا هنوز خواب بود و در حال تعجيل براي دوش گرفتن. شوخي‌ام را جدي گرفت. يك دور كه با طبرزردي بازي كرد، قصد دور دوم را داشت، پيش از راهی حمام شدن. به او اعتراض كردم كه نوبتش تمام شده است و نمي‌تواند دوبار پشت سر هم بازي كند. او نوبت اصانلو را گرفت تا با من بازي كند. من هم از بازي خودداري كردم تا تصور رفاقت و پارتي بازي در ديگران ايجاد نشود. اتفاقا او هم دست روي نقطه‌ي رفاقت گذاشت براي خارج از نوبت بازي كردن كه منتهي شد به جر و بحث كوتاهی بین ما و كناره‌گيري هر دو طرف ماجرا؛ داوود به حمام رفت و من هم به سمت روزنامه اطلاعات. اين بحث پس از حمام هم در جمعي بزرگتر دنبال شد كه من براي كشيده نشدن ماجرا به جمعي وسيعتر و دلخوري بيشتر راهي محوطه‌ي هواخوري شدم!

*

امروز صبح لحن بداقي در خصوص كتابي كه گم كرده بود تند شد. با اطمينان خاطر ی خاص گمان می برد که من آن را برای سر به سر گذاشتنش برداشته ام. دائم تکرار می کرد: "كتابم را پس بده!" ديروز غروب وقتي براي كاري به كتابخانه‌ي حسينيه مراجعه كردم- كه اكنون به محل انبار و آشپزخانه و در کنارش مكان دنجی برای مطالعه و نوشتن تبديل شده است-كتاب "ليبراليسم و دموكراسي" اثر حسن بشیریه را كه به او قرض داده بودم، افتاده روي زمين ديدم، در كنارش هم دفتر يادداشت او. از خلوتی محيط استفاده كردم، كتاب و دفتر را زير بلوزم زدم و از کتابخانه خارج شدم. بعد آن را روي تخت طبقه‌ي سوم قرار دادم. منتظر ماندم تا واكنش خاص رسول را ببينم.

او يكي دو ساعتي چيزي نگفت. بعد شروع كرد به طرح اين سوال خطاب به من كه " تو براي من برنامه‌اي نداشته‌اي؟". این پرسشی بود كه به صورت جدي و شوخي تا نيمه شب تكرار شد و هر بار كامل‌تر و همراه با سخنان شهود عینی آشكار و نهان. گويا یک دو نفر دورادور مرا ديده بودند و شاهدي شده بودند بر ماجرا، برخی نیز زرنگی کرده و خود را جای شاهد جا زده بودند! هر چه رسول اصرار می كرد، من بيشتر انكار می كردم. حدود نيمه شب موضوع بحث عوض شد و به اين نقطه رسيدیم كه "تو و مهدي- يكي از شهود- مرا سركار گذاشته‌ايد و اصولا كتابي گم نشده است و اين يك سناريو است براي سر به سر گذاشتن من!"

ظاهرا نيمه‌ي شب، در زمان غيبت من، در جریان جست‌وجوهاي مداوم و مستمر و گسترده ی چند نفره محل قرار گرفتن كتاب و دفتر را يافته و آن ها را برداشته بودند. صبح وقتي به محل اختفای كتاب نگاه انداختم، ديدم جا تر است و بچه نيست. تازه علت اطمينان خاطر صبحگاهی رسول را در مواجهه با خود متوجه شدم. او فردا دادگاه دارد و احتمالا با گذاشتن یک وثیقه چند ده میلیون تومانی آزاد خواهد شد.

*

بعدازظهر باز بحث تقسيم زمان استفاده از ميز پينگ پنگ به ميان کشیده شد. اين بار اختلاف ابتدا بر سر محدودیت زمان بازي بود و ضرورت افزايش وقت هر نفر. این موضوع کوچک پس از مدتی به معضلی بزرگ تبدیل شد و به دودستگي میان زندانیان كشيد، درخصوص ثابت ماندن وقت يا افزايش زمان آن. تشديد اين مباحثه و عدم توافق جمعی عامل مهمي بود براي مخالفت كردن با تقسيم‌بندي زمان بازي. حال در اين ارتباط هم بايد منتظر گذر زمان بود و شكل‌گيري دسته‌بندي‌هاي جديد.

در شرايطي كه انتظار مي‌رود بداقي به زودي، پس از برگزاري دادگاه آزاد شود، امروز با هم گروه‌هاي خود به هم زد. اختلاف اين بار بين رسول و منصور بالا گرفت. بداقي هم در واكنش به سخنان شوخي و جدي اصانلو و خنده‌ي طبرزدي در خصوص حرف‌هاي شعارگونه و تمجيدآميزش، از خير هم خرجي بودن و هم سفره شدن با گروه فعلي گذشت. وی پس از مدتی چرخ زدن داخل حسینه و گفت و گو با این و آن ناگهان وسائلش را به طبقه سوم تخت مصطفی انتقال داد و متعاقبا بحث هم سفره‌ شدن با او را به ميان كشيد.

رسول از راه نرسیده، بلافاصله امر و نهي كردن به مصطفی را شروع کرد براي سامان دادن نظم جديد و ايجاد انضباط در این گروه تازه تشکیل دو نفره. کارها و حرف های این دو تا آخر شب سوژه‌ي صحبت و خنده‌ي دوستان بود و بيش از همه خود میزبان. او در مقابل اين سخن ما كه "مصطفي طي يك سال حبس‌اش آن‌قدر كه امروز كار كرد و به نظافت پرداخت و وسايلش را نظم داد، كار نكرده بود" بلند بلند می خندید و عرق ریزان با دیگران همدلی نشان می کرد.

به هر حال رسول فردا دادگاه دارد و همه انتظار دارند كه با صدور حكم آزاد شود. نكته‌اي كه اين ظن و گمان را تشديد كرده است، سخنان تلفني وكيل‌اش است كه تاکید داشته قاضي پرونده- صلواتي- به او گفته است كه "به اندازه‌ي حبسي كه بداقي كشيده است، حكم صادر خواهيم كرد". اين تلفن يك پيام ديگر نیز همراه خود دارد؛ صلواتي بر خلاف شایعات هنوز قاضي و رئيس شعبه 15 دادگاه انقلاب است- شعبه من و بسياري از دوستان از جمله طبرزدي.

به رويا گفته ام كه نسخه‌اي از دفاعيه را براي خانم ستوده بفرستد و نظر او را نیز برايم بگيرد. ستوده وكيل حشمت هم هست.

ديروز باز با رويا حرفم شد. بعد از يك هفته مشخص شد كه پول را به حساب كارت قبلي‌ام كه در زمان انتقال به زندان فرديس باطل شده بود، حواله کرده است. من پشت تلفن غرغر کردم و او را از فشار كارها و بار مسوولیت ها گفت، از جمله اينكه امروز مجبور شده است در وسط کار اداری سه بار به بانك سر بزند تا پيگير مساله باشد و تنها به اين نتيجه رسیده است كه علت عدم حواله پول برای من تنها مي‌تواند سوختن كارت يا ابطال حساب باشد. تازه با این اشاره بود که یادم آمد كه كارتم تعويض شده و حسابم باطل شده است.

به نظر می رسد که بی خود اصرار دارم که زندان بر روح و جسم من اثر منفی نداشته است و حسابی دارم در "بهشت اجباری" خوش می گذرانم. به هر حال آخرين عبارت جرو بحث ما اين بود كه "لازم نيست تو بريزي، به يكي ديگر خواهم گفت كه برایم پول بريزد". حال که سر فرصت به این حرف ها فکر می کنم، می بینم که خیلی بی انصاف و پر توقع شده ام، باید ببینم زندان روی دیگران هم این اثر مخرب را داشته است یا نه.

يكشنبه عصر 13/4/89 ساعت 18:10 حسينيه بند 3 كارگري رجايي شهر

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان کهگیلویه و بویراحمد

یکی از چشم های سیما افشاری، قربانی اسید پاشی دهدشت، دوباره می...

۲۲ مهر ۱۳۹۳
شهرام رفیع زاده
خواندن در ۲ دقیقه
یکی از چشم های سیما افشاری، قربانی اسید پاشی دهدشت، دوباره می بیند