close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

اگر همینگوی مادر بود چند فصل وداع با اسلحه را می نوشت؟

۲۵ شهریور ۱۳۹۳
مادران
خواندن در ۷ دقیقه
اگر همینگوی مادر بود چند فصل وداع با اسلحه را می نوشت؟
اگر همینگوی مادر بود چند فصل وداع با اسلحه را می نوشت؟

ماهرخ غلامحسین‌پور

الان یک هفته است به خودم قول داده‌ام تکلیف رشید را معلوم کنم. رشید دوست تازه من است. پسرک ادیب و خوش ذوق افغان که در دانشگاه کابل ماستری ادبیات خوانده و از سر اتفاق گذرش به تهران افتاده و عاشق خالدالحسینی و اورهان پاموک است. رشید یک شب وقتی همه خواب بودند یواشکی به من رازهایش را  گفت، این که دخترخاله اش یواشکی عاشقش شده و شب عروسی اش با  دخترِ یکی از بزرگانِ غلجایی ازطایفه ی پشتون ، درمیانِ سازو دُهل و دمبوره و غیچک با سی دی سر خواهرکش را از خشم بریده و رشید حتی از آن عشق خبردار نبوده. می گفت:« پدرم آرزومند بود که کلان شدم طب بخوانم اما من ماستری ادبیات گرفتم»

رشید هم واقعی است هم خیالی. یعنی آنقدر این روز‌ها در ذهن من راه رفته و با من حرف زده، که دیگر خودم هم مرز بین واقعیت و خیال را گم کرده‌ام. او در ذهن من راه می‌رود و کمرش را می‌گیرد و می‌گوید «میان درد امانم را بریده» و راه براه می‌رود ته آشپزخانه و قابلی پلو و زردک و کچالو درست می‌کند به قول خودش با مرچ سرخ و سیاه و کنارش ترشی انبه پاکستانی می‌گذارد.

دیروز می‌خواستم تکلیف آخر قصه را معلوم کنم. نیم ساعت. یا شاید فقط یک ساعت خلوت و تنهایی می توانست تکلیف ماجرا را روشن کند. توی ذهنم خوب پرورانده بودمش. کافی بود کنج خلوتی دست می‌داد.

 ساعت شش بیدار شدم. لباس بچه‌ها را اتو زدم. زیر چایی را روشن کردم. وقت مسواک زدن مفصل نبود، دیر می‌شد، تا بروم رایان را با ناز و ادا و قربان صدقه بیدار کنم اتو روی شلوار جین دادمهر لکه انداخت. ظرف اسنک‌ها و البته نوشیدنی‌های روزانه هر دوشان که آماده شد، ظرف شیر هم سر رفته، سر ریز شده بود روی کل اجاق گاز

لیوان‌های کثیف را می‌گذارم روی طبقه دوم ماشین ظرفشویی و به خودم تسلا می‌دهم که «غرنزن. مادرت هفت تایشان را داشت تازه ماشین ظرفشویی هم نداشت» رشید ایستاده آن روبرو و به وضع فلاکت بار من خیره شده.

اسفنج برمی دارم و قبل از اینکه شیرهای سر رفته روی اجاق گاز سرریز بشوند زیر موکت آشپزخانه جمعشان می‌کنم. لقمه می‌گیرم برای هردوشان. رایان که نان و پنیر دوست ندارد و دادمهر هم ترجیح می‌دهد بیکن و تخم مرغ یا املت درست شده با قارچ بخورد. نامه‌های مدرسه را که امضا می‌کنم ، لکه کره روی انگشتانم می نشیند روی کاغذ. سریع می‌چپانمشان ته کیفشان. با هم سر جای نشستن مشاجره می‌کنند تشر می‌زنم اما بیفایده است. همزمان با زبانم که در پی آرام کردنشانم با دستم خورده نان‌های ریخته شده زیر میز را گرد می‌کنم. یک کپه پوست پرتقال و یک عالمه پوست تخمه شب مانده را می‌چپانم ته سطل آشغال. آشغال‌ها هم مانده و بو گرفته یادم باید بماند.

ماشین را که راه می‌اندازم، بنزین که می‌زنم بین راه مدرسه دادمهر چیزی می‌پرسد که نمی‌شنوم. حواسم پی رشید است که دارد می‌گوید: «می‌خواهم اگر عمری باقی باشد یک روز بروم استانبول به محله چوکورکوما، به موزه معصومیت اورهان پاموک و آن ۴۲۱۳ ته سیگار فوسون را که کنار عشقش، کمال باسماسی کشیده، لابد با لکه‌های ماتیک رنگ به رنگ، ببینم»

لبخند می‌زنم. هنوز نمی‌دانم رشید را توی بن بست سیمین، کوچه صد تومانی، حوالی حمام معزالسطان وسط آن خانهٔ قدیمی امیرآباد در شعله‌های سرکش آخر قصه بکشم و خاکستر کنم یا بگذارم برود موزه معصومیتش را ببیند؟

دادمهر می‌گوید: ببین مامان خندیدی‌ها. یعنی می‌تونی فردا منو ببری خونه کریس. درسته؟ بین ساعت هفت تا نه؟ می‌تونی همون دور و ور تو یه شاپینگی جایی بچرخی بعدش بیای دنبالم.

اما من به سردبیرم قول داده‌ام فردا وبلاگ این هفته‌ام را تحویل بدهم حتی یک کلمه‌اش را ننوشته‌ام.

می‌گذارمشان مدرسه. لباس‌ها و کیف چاشت‌ها را تحویل می‌دهم.فرم نهار را پر می کنم . پول نهار را هم می دهم به میس دنیلا و  یکراست می‌رانم تا خانه. باید امروز بعد از شش ماه همنشینی، تکلیف رشید را معلوم کنم.

کف توالت جا به جا از لکه‌های ادرار بچه‌ها زرد شده. تازه دیروز عصر اینجا را سابیده‌ام. خم می‌شوم زمین را تمیز می‌کنم. سیفون را می‌کشم برمی گردم توی آشپزخانه یک بسته گوشت یخ زده می‌گذارم روی سینک ظرفشویی. نان‌های مانده از صبحانه را کف روف می‌کنم با سینه دستم از روی رومیزی و یک چای عقیق رنگ می‌ریزم توی استکان کمرباریک. دفتر و دستکم را می‌گذارم جلوی رویم. یک نفس عمیق می کشم ، رها و آزاد و حالا باید برسم به احوال رشید.

او ایستاده روبرویم با غیچک و دمبوره ساز می‌زند و آرام و ریز ریز می‌خواند

 «خنده‌های تو وقتی که یادم می‌آید/ هوش پرک می‌شم اکوپک می‌شم»

چند سطری بیشتر ننوشته‌ام که تلفنم زنگ می‌زند. رایان وقت بازی از بالای سرسره افتاده و پادرد دارد. پرستار مدرسه ترجیح می‌دهد از استخوان قوزک پایش عکس بگیریم که خیالمان راحت باشد. و من باز هم دارم مسیر مدرسه را طی می‌کنم در حالی که تا دم آخر کفش‌ها را جفت می‌گذارم و پاشنه کش و کلی خرت و پرت ریخته شده وسط مسیر را جمع می‌کنم.

به بچه که می‌رسم بسکه گریه کرده نفسش بریده. می‌نشانمش کنج دلم و می‌بوسمش. می‌رانم تا درمانگاه. ساعت ۱۲ است و هنوز دکتر نرسیده. خانم منشی نگاه می‌کند و می‌گوید «بهتر است دفعه بعد وقت قبلی بگیرم» اما رایان خبر نداده بود که قرار است از سرسره سقوط کند.

دارو‌ها را می‌گیرم و راه می‌افتم سمت خانه. چیزی به ساعت سه نمانده. یکساعت دیگر باید دادمهر را از مدرسه بگیرم و البته هنوز نهار آماده نیست. دیگران یک عالمه توصیه می‌کنند غذای حاضری و فست فودی به بچه‌ها ندهم. فقط زن‌های شلخته مدام فست فود به خورد بچه‌هاشان می‌دهند و من ترجیحم این است که کمتر شلخته باشم. رایان روی مبل خوابش برده. از درد ناله می‌کند. خدا را شکر می‌کنم مسئله چندان جدی نبوده. می‌بوسمش و یک شمد تمیز می‌کشم روی پاهاش.

حالا رشید ایستاده روبرویم و مثل شش ماه گذشته دارد با نگاه سرزنش بارش ملامتم می‌کند. گوشه شمد را می‌گیرد و می‌گوید «ترمه و شعر بافی یزد است؟ می دانی ! قدیم‌ ترها این‌ها را با ریشه اشگون و روین و اسپرک و پوست پیاز رنگ می‌کردند»

می‌دانم دلخور است. الان شش ماه است آن وسط می‌لولد. لابد دلش می‌خواسته زود‌تر برود پی سرنوشتش.

برنج را دم می‌کنم. سوز از سر دلم می‌دود تا ته حلقم. یک لقمه نان و پنیر می‌چپانم گوشه لپم و شلوار خیس رایان را می‌اندازم توی سبد رخت چرک‌ها. حالا باید‌‌ همان طور که خوابیده لباسش را تنش کنم و راهی مدرسه بشوم. بیچاره پسرکم خستهٔ خواب و درد است. می‌زنمش زیر بغلم و می‌خوابانمش روی صندلی عقب. نگران مقالهٔ فردام. حتی نمی‌دانم درمورد چه باید باشد؟ هنوز خبر‌ها را پایین و بالا نکرده‌ام امروز. رشید می‌نشیند بغل دستم روی صندلی جلو

برمی گردیم خانه اما ظرف‌ها را نمی‌شود نشست. دادمهر همورک دارد. باید یک فیلم کوتاه در مورد گاز‌ها و جامدات بسازد. ما توی دفترهای کاهی مشق می‌نوشتیم آن‌ها با آی پد فیلم می‌سازند. تقابل دنیای نو و کهنه.

 خودش که نمی‌تواند ریکورد کند. می‌رویم توی حیاط و او جلوی آی پد ژست می‌گیرد و می‌گوید «از نقطه نظر فیزیکی فشار در جامدات، گاز‌ها و مایعات متفاوتند» و من فیلم می گیرم. دستم از خستگی می لرزد. پسرم کاردرست است. از حالا یک کمال گرای واقعی است. چندین و چند بار ریکورد می‌گیرم اما هر بار از نتیجه کار راضی نیست. دستم می‌لرزیده و فیلم با کیفیت نشده. خسته می‌شوم. غر که می‌زنم دلخور است «مادر لوئیس روزی دو سه ساعت با لوئیس بدمینتون بازی می‌کند. تو برای نیم ساعت همکاری غر می‌زنی؟»

فکر می‌کنم لابد اگر این‌ها را بنویسم یک عده می‌گذارند به حساب غرزدن‌های دائمی زنانه. یا ادا و اصول‌های فمنیستی یا شاید هم میل به فرو رفتن در نقش قربانی. اصلا چه توفیری در اصل ماجرا می‌کند بنویسم یا ننویسمشان؟

ظرف‌ها را برای هزارمین بار از صبح گرد می‌کنم. رخت‌ها را پهن می‌کنم. خرده نان‌ها را. مسیر سطل آشغال تا موکت‌ها را و پوست پرتقال‌ها و آشغال‌ها را. باید یک کولاژ برای پوستر کلاسی رایان درست کنم تا مفهوم خانه و خانواده را برای همکلاسی‌هایش شرح بدهد.  رشید نشسته روبرویم  و خورده کاغذها را جمع می کند.

با خودم فکر می‌کنم اگر همینگوی یک مادر بود، وقت می‌کرد چند فصل «وداع با اسلحه» را بنویسد؟

ثبت نظر

گزارش

قرص خبر ۲۵ شهریورماه٬ قرارداد کارلوس کی‌روش با فدراسیون فوتبال امضا شد

۲۵ شهریور ۱۳۹۳
ایران وایر
خواندن در ۶ دقیقه
قرص خبر ۲۵ شهریورماه٬ قرارداد کارلوس کی‌روش با فدراسیون فوتبال امضا شد