close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

خانه شاعران و نویسندگان

۲۳ خرداد ۱۳۹۴
ادبیات و شما
خواندن در ۱۰ دقیقه
محمدرضا ایدرم
محمدرضا ایدرم
خانه محمدرضا ایدرم
خانه محمدرضا ایدرم
خانه محمدرضا ایدرم
خانه محمدرضا ایدرم
خانه محمدرضا ایدرم
خانه محمدرضا ایدرم

خانه نُهم، خانه «محمدرضا ایدرم»
محمد تنگستانی
 
در سال‌های گذشته بنا به دلایل مختلف فاصله‌ای بین نویسندگان و شاعران با مخاطبان ادبیات امروز ایجادشده است. یکی از این دلایل عدم نقش رسانه‌ای ادبیات در جامعه امروز است، و یا مؤلفه‌هایی که به مؤلفه‌های ادبیات امروز ایران اضافه‌شده است و برای مخاطب ادبیات فارسی ناآشناست. شاید این فاصله در کم‌کاری مؤلف ریشه داشته باشد و یا بلعکس. نقش رسانه‌ها و تکثیر تریبون‌های اجتماعی هم قاعدتاً بی‌اثر نبوده‌اند. قرار است در این بلاگ هر هفته  به خانه چند شاعر و نویسنده سر بزنیم. شنونده شعر و یا  داستان‌هایشان باشیم. صادقانه پای درد و دل و صحبت‌های خودمانی آنها بنشینیم. تا جایی که به ما اجازه بدهند خانه و فضایی که در آن زندگی می‌کنند را ببینیم.  قرار است با دنیای پشت اثر کمی بیشتر آشنا شویم.  حرف‌های خودمانی آنها را  بدون دخل و تصرفی در نحوه نگارش با شما به اشتراک می‌گذارم. هدفم در این پروژه ایجاد ارتباط بین شما و نویسندگان است. «محمدرضا ایدرم» بیست‌وشش سال پیش در لاهیجان متولد شد. مهندسی عمران خوانده است و از جوانان علاقه‌مند به ادبیات  است. او در  ژانر ادبیات فانتزی و علمی-تخیلی ،داستان نویسی می‌کند. محمدرضا با تعدادی از دوستانش از یازده سال پیش تا کنون  در ایران گروهی به نام «آکادمی فانتزی» تاسیس کرده‌اند و تنها گروه تخصصی ادبیات علمی‌ ـ تخیلی در ایران هستند.  «محمدرضا ایدرم» و دوستانش در «آکادمی فانتزی» تا کنون بیش از دوهزار داستان، مطلب ترجمه در این  ژانر ادبی  نوشته و منتشر کردهاند.

درد‌ و دل «محمدرضا ایدرم» با مخاطبانش
جداٌ حیف نیست که این رابطه‌ای که بین من و شما هست به این راحتی از بین برود. یعنی همین رابطه که الان نه من و نه شما یکدیگر را قضاوت نمی‌کنیم و  فوق‌العاده‌ترین رابطه‌ی ممکن بین آدم‌ها را داریم. چه توفیری برای شما دارد که بدانید من هم مثل پدر و مادرم زاده‌ی لاهیجانم و چرا باید برایتان مهم باشد که خیلی مدت است که در شهر خشک و بیابانی قم اسیر غمزه‌ها و عشوه‌های صحرا شده‌ام؟
شاید در هشت سالگی‌ام که دوستان صمیمی را مشترک نشریه‌ی انجمنی مخفی عضو کرده بودم  انجمنی که خودم با کاغذ کاربن تکثیرش می‌کردم و یا بعد تر که در کلاس سوم دبستان فانتزی کودکانه می‌نوشتم و هرهفته به تشویق معلم پای تخته می رفتم و بلند بلند می‌خواندم و یا شاید بعدتر که داستان دنباله‌داری در واقع داستانی ترسناک در یکی دو برگ آچهار ضمیمه‌ی جوک و کاریکاتور و اخبارورزشی  می‌کردم و  با دوچرخه گشت می‌زدم که بیست-سی تومان زیراکس‌شده ها را بفروشانم. ولی حتم دارم که شروع نوشتن برای من در آن دبیرستان‌ و دانشگاهی نبود که فقط می‌خواستند یادم بدهند  چقدر فیزیک و ریاضی و استاتیک و دینامیک خوب است و چقدر تاریخ و ادبیات منزجر کننده‌.

نویسندهها شوفرهای تاکسی تخیل شما هستند
توصیه می‌کنم از آن قسمت زندگی‌ام خیلی راحت عبور کنیم چون موضوع این یادداشت اساسا یک چیز خیلی متفاوتی است. در واقع دوست دارم از شما بپرسم و شما جوابگو باشید: تا الان شده در شهری غریبه که اولین‌بار است ملاقتش می‌کنید، سوار تاکسی بشوید؟
که یکی دیگر شما را در بین کوچه‌هایی که نمی شناسید بچرخاند و میانبر بزند و گاز بدهد و از کنار یادمان‌ها و موزه ها و باغ ها و بازارهای آن شهر غریبه بگذراند؟ این همان حس مطالعه است و نویسنده‌ها چیزی نیستند جز شوفرهای تاکسی تخیل شما. پس من در مقام یک کسی که عاشق نوشتن است، خودم را با کیمیاگری مقایسه می‌کنم که دائم دنبال ترکیبی اتفاقی از محلول‌هاست که این زندگی حلبی را به  چیزی جادویی و مطلا بدل کند. همین است که حالا بزرگ ترین،  ترسم مردن قبل از نوشتن آن مهم‌ترین داستان‌هایم است. 


نویسنده‌ای بی‌سایه
نکند که من بمیرم و شما قصه‌هایم را نشنیده باشید. باور کنید آن‌ها را از بهترین تخیلاتم وجین کرده‌ام که یکیشان درباره‌ی مردی است که سال‌ها بی‌سایه شده و دنبال سایه‌اش پرسه می‌زند و یکی دیگر داستان یک نویسنده‌ی ورشکسته در دوران تمدن فضایی است که به خیال خودش منجی را کشته و یکی داستان معماری است که میلگردی به مغزش فرو رفته و دجال شده و یکی دیگر داستان شوالیه‌ای ‌است که چون رفیقش را کشته در زمان خشکیده و نفرین شده و آن دیگری دختری کوچک در ازمنه‌ی قدیم است که پری‌ای شیطانی برادر نوزادش را با جن همزادش جا‌به‌جا کرده و داستانِ.... راستی نکند من بمیرم. جایی می‌شناسید که داستان‌‌هایم را پیششان بیمه‌ی عمر کنم؟ 
 
یک داستان از «محمدرضا ایدرم»

«ما و را»

هوا روشن شده بود ولی نه روشنی سفید و زرد مثل ظهرهای نوستالوژیک زمین، که  همه‌جا چندثانیه‌ای آبی‌ای سیر بود و بعد سبزی لجنی و دو دقیقه‌ای هم زردی بی‌جان و همین‌طور  رنگ عوض می‌کرد چون که قمرهای گردنده در مدارهای دور «استوا» مصباحش می‌شدند و مثل  ریسه‌های آذین  شب عید  نوبتی  می‌آمدند و روشن می‌کردند و چشمکی می‌زدند و باز  می‌رفتند. 
استوایی که در آفتاب‌مهتاب قمرهایش روشن‌خاموش می‌شد، کلاف کاموایی بود با کامواهایی از لوله‌ها. لوله‌ها  مثل روده‌ها بر کف همدیگر و از زیر و زبر همدیگر و از روی و از توی همدیگر.  لوله‌هایی با قطرهای نازک‌تر از مو تا  لوله‌هایی مثل کوه.  همین‌طور لوله‌های به‌هم‌آمیخته  و سردنده‌های توی‌هم‌رفته و پاره‌چین‌های تکه‌تکه‌ی به‌هم‌بند‌شده. وصاله‌ها ، تبدیل‌ها ، مهره‌ماسوره‌ها ، بوشن‌ها ، سه‌راهی‌ها ، چهار‌راهی‌ها ، هزار‌راهی‌ها ، زانوها به همه زوایا و پل‌ها به همه‌ی قوس‌ها. بعضی انشعابات مسدود و بعضی رشته‌ها هم تا خود بی‌نهایت.  که لوله‌ی بزرگی  تجسمی از مسیل یک رود می‌شد و تجمعی از لوله‌های موازی دشتی در مجاورتشان می‌ساخت  و  پریشانی عده‌ای‌شان هم  یاد جنگلت می‌انداخت. که بعضی پر بودند  و مثل کتری‌های جوش‌آمده  در‌ لرزش و بعضی‌شان  هم همیشه ساکت و پوک که به شیرهای عجیب‌الخلقه می‌رسیدند و تمام می‌شدند.  لوله‌های جدیدتری هم بودند از فولاد گالوانیزه یا حتی که لوله‌های مسی و لوله‌های سربی و لوله‌های قلعی، ولی بودند هم لوله‌های آهنی زنگار‌بسته و فلزی‌های هوازده و  لجن‌های گیاخاکی‌ بسته  و لوله‌هایی هم که مثل گوده‌ای از مارهای توی بقچه‌ی مرتاضی  به چشم می‌آمدند و باز لوله‌هایی از بسیاری آلیاژهای غریبه و نشناخته  که سبزدرخش‌های فسفرسانس داشتند و انوار نادیدنی می‌افشاندند.
پس در طلوع اتفاقی هر قمری در یک جایی از استوا،  ترکیبی از رنگ‌ها می‌شورید و یک «مایکرو‌کلمیت» ویژه‌ای در جبهه‌شان   شکل می‌گرفت و موازیش هم «ریزاتمسفرهای استوا» هم با هم و با لوله‌ها واکنش نشان می‌دادند که موجب «دماجهش»های تند‌تند می‌شد تا مثلن چند لحظه‌ای صبح‌های کنار دریاهای زمینِ آمرزیده را حس  کنی یا گرماهای دلپذیر پاییزه‌اش را و بعد انجماد شب‌های یخساران «کلمبیانا»ی «اطلس» را  و قبل از این‌که استخوانت‌هایت پکیده شود باز ظهر می‌شد و «مدوسا»‌وار دنیا گر می‌گرفت و برشته می‌شدی طوری که انگار این‌ها لوله‌های یک رادیات متاستاز‌کرده‌ای باشند یا محفظه‌های احتراقِ دوزخی گازوئیل سوز. و این قدر این سلسله‌ی فصول پر‌شتاب گذر می‌کردند که تو گویی ملکِ مقدراتِ آب‌و‌هوایی مجنونیده و مغزتهی کرده باشد و دارد  درجه‌ها و عقربه‌های کنترل گرما‌سرما را خُل‌خلانه دستمالی می‌کند:

ـ جستیم! جستیم! میشنُفی حاجی؟ در رفتیم. نافرم در رفتیما. نیگانیگا! الکی الکی با یه تیکه کاغذ‌پاره‌ی توی جیب شوما،  ما شدیم تاکسی‌سرویسِ حاجی. میشنُفی؟ دارم می برمت پیش داش حیظلت... حالیته چی میگم؟...
راهزنی که مامور رساندن سی‌و‌سه شده بود  از لحاظ شکل و شمایل با بقیه‌شان تفاوت چندانی نداشت جز اینکه  قدکوتاه‌تر و  استخوانی‌تر بود و سبیلش از چاک دهن منحنی می‌شد و از بناگوشش هم در می‌رفت و زیر چشمش  شیاری عمیق حفر شده بود با دَورانی مثل دسته‌ی عینک که به تورفتگی‌ای در بالای گونه‌اش می‌رسید که آن هم یحتمل جای گلوله بود: 
ـ چشاتو وا کن داداشم . آهان ... آهان ... بذار خودم پلکاتو نیگر دارم تا قشنگ از منظره‌ی این اطراف مستفیض شی. ببین اول روشن کونم که اینجا اسمش استوا نیست. استوا کیلو چنده حاجی؟ این جا جهنمه داداشم. سالارشم مالکه. پس فکر نکنی که هردمبیله‌ها که اینجا همه‌چی قانون داره. قانونشم حکم ارباب ماس. که ارباب اینجا هم کلانتره و هم کدخداس. حالا اون لوله‌های اون طرفکی رو قشنگ نیگا کن. ما بش میگیم آذرباد. چون یه دفعه‌ای از تو لوله‌هاش آتیش بلند میشه و میپره تو صورت شوما. اون جا رو نیگا. بش میگیم لبچال. اون طرفا یه دقه زیر پات رو ملطفت نشی رفتی تو چاله. چاله‌اشم که ته نداره و یه صدای جیغی داره که  دیوونه‌ات می‌کنه. اون ورشم خندقه. راستش تا به حال از بچه‌های ما کسی اون ور خندق نرفته  که واسه داداشم توصیفش کنم. حالا گردن رو بچرخون... آهان... آهان... اون ور رو نیگا. ما بش میگیم چاررا سرگردون. بس که اوضاش قاراشمیشه.  شب‌وروز و گرما‌سرماش  بدتر از همه جاس. یکی دو فرسنگ بعدش هم همون جا چالِ کازه‌رُسه که قدیما همون دور و ورا لاتِ بچه‌های لاتین رو شیکار کرده بودن و همون جام حضرت کازه‌رس رو چال کردن و خلاص. بعدشم چالِ حمومه. بعد چوبِ شوره . بعد لوله گهیه. بعد شترگلوئه. بعد گوزدونیه. بعد درخت‌ْآهنیه. بعد گداخونه‌س. بعدشم مِلکِ «هانوم‌خَویدیه» که دشمن ماس و اصن عوضی‌ترینه تو این جهنم. نوکراش بش میگن معمار ولی ما بش میگیم چلاق که همون چلاق بدتر و آشغال‌تر از همه شکارچیا و «قِبیلا»های این جهنمه. بعدش هم لوله‌سیاهه که خطریه. هر کی نزدیکش رفته بقیه‌ی عمر کابوسش رو میبینه و بعدشم که منبع‌آبه که ما بش میگیم آب وگرنه آب نیست که مثل خاره و بوش بدتر از بو مردابه.  بعدش لوله  صابونیه، بعد شاغالوئه و آخرشم قلعه‌ی چارخروسه که حیظلی که دستور فرمودن اونجاس.  نترس حاجی. مسیر بلنده ولی داداشت یه راه‌مخفی‌ای بلده که هیشکی بلد نیس. به من میگن برمکی. پس یعنی داداش شوما اقا برمکی سِرّ همه لوله‌ای رو بلده. اصن واسه همین ارباب شوما رو سپرد به ما. وگرنه اون نکبتیا که آب دماغشونم به زور میدن بالا. اصن جون شوما خیلی حال کردم ارباب نفس اون پدرسوخته رو گرفت. پررو شده بود این اواخر و هی ردیفِ هم خودسری میکرد. میخواست ما رو هم بشورونه. حقش بود داداشم. حقش بود. خودت کردی که لعنت بر خودت باد. مملکت هر‌کی‌هر‌کی نیس که. میخواد جهنمم باشه. کی گفته جهنم هر‌کی‌هر‌کیه؟ بازی بازی با دم شیرم بازی؟ حالا وللش. من توی همه‌ی این لوله‌ها رو میدونم چی‌چیه. اصن یه چیزی بت بگم داداشم. حقیقت اینه که چشای من ایکس‌ری داره. خالی‌بندی نه ها. راستی راستی. داداشت می‌بینه کدومشون بایست تا ابد قُلف بمونه ، کدومشون هم روزی‌رسونه. حالا چون ارباب سفارش شوما رو کرده اصن نمی ذارم آب تو دل شوما تکون بخوره داداشم. اصن فکر کن اومدیم سرسره‌بازی. فقط یه چندجایی لوله ها زیادی بلندن که ممکنه نفس کم بیاری. غمت نباشه حاجی. هیچیت نمیشه. طاقت بیار. یکی دو جا هم نافرم سرعت میگیریم که باز همونجام غمت نباشه. داشت هست. اینم بگم که بعضی  لوله‌ها جن دارنا. ولی باز غمی نیست. خو هر وقت جن دیدی بسم الله بگو. ایشالله میره. اصن به قول رفیقمون جن که ترس نداره،  آدم  ترس داره. از ته دل ذکر بگی فقطا. الکی بگی تاثیر نداره. کسخل نشی که جفتمون تلفیم.  راستی مال کجای اطلسی داشم؟ من یه نیگا کنم به سر و وضع طرف می‌فهمم چند مرده حلاجه و اصلیتش از کجاس . تو عمرن از این سوسولای «را» باشی. اصن محاله. اون عوضیا اگه تبعیدم بشن بیست تا روباتِ شاخ رو پاسبونشون می‌کنن. قبول داری؟ بدمیگم داداشم؟ راستی شوما  بلدی یه آواز واسم بخونی؟ هر آوازی‌ها؟ فرقی واسم نمیکنه جونِ شوما. راستش من شعرای قدیمی رو هم خیلی دوس دارم. آدم رو یاد زمین میندازن لعنتیا. غروبش و طلوعش و شبش و روزش و دریاش و کوهش و حیووناش و از این چیز میزای شاعرانه دیگه. میفهمی؟ چیه به قیافه‌م نمیخوره؟ آهان! بلد نیستی. فدا سرت داداشم. غمت نباشه. خودم می‌خونم واست. به من میگن برمکی‌سگ‌صدا‌. گوش کن. گوش کن:
پای تویی، دست تویی، هستی هر هست تویی
گوش تویی، دیده تویی، وز همه بگزیده تویی
روشنی روز تویی، شادی غم سوز تویی
دل بده داشم. دل بده.
و  دزد آوازه‌خان، درپوشِ زنجیر‌شده به جمجمه‌ی قبیلائی که با ماژیک ضربدری سبز  خورده بود را، از سر لوله‌ی همقطرِ جمعِ کفلِ دوتاییشان برداشت و «سی‌و‌سه» و خودش را به زور درش جا کرد و صفحه‌ی چرخدارِ چکش‌خورده‌ی آهنیِ سورتمه‌مانندی هم از گوشه‌ای درآورد و هردویشان را از پا و کمر با طناب به آن بست و آماده‌ی سفر در ابتدای لوله مستقرشان کرد و آوازش که اوج گرفت، با سورتمه‌شان به آهنگِ سرسره‌بازیِ طفلان از روی تپه‌ای برف‌گرفته، توی لوله  جهیدند و پرشتاب رفتند:

 

بلبل سر مست تویی، جانب گلزار بیا
یوسف دزدیده تویی، بر سر بازار بیا
ماه شب افروز تویی، ابر شکر بار بیا

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان تهران

رییس سازمان پدافند غیرعامل کشور: مسوولان از گوشی‌ هوشمند استفاده نکنند

۲۳ خرداد ۱۳۹۴
خواندن در ۱ دقیقه
رییس سازمان پدافند غیرعامل کشور: مسوولان از گوشی‌ هوشمند استفاده نکنند