close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

گلی ترقی:زبان فارسی ریشه در جان و تن من دارد

۲ بهمن ۱۳۹۳
اندیشه
خواندن در ۱۵ دقیقه
گلی ترقی:زبان فارسی ریشه در جان و تن من دارد
گلی ترقی:زبان فارسی ریشه در جان و تن من دارد
گلی ترقی:زبان فارسی ریشه در جان و تن من دارد
گلی ترقی:زبان فارسی ریشه در جان و تن من دارد
گلی ترقی:زبان فارسی ریشه در جان و تن من دارد

جلسه دیدار و گفتگو با گلی ترقی در کتابفروشی آینده ، صبح پنجشنبه دوم بهمن 1393، با این پرسش آغاز شد که « خانم ترقی شما در جایی گفته‎اید که احتمالاٌ نویسندگی را از پدرم به ارث برده‎ام. تصویر او آن چنان در ذهنم قوی بوده که خواسته‎ام شبیه او باشم. »

گلی ترقی : بخشی از هنر در خانواده‏ها ارثی است . خانواده‎هایی داریم ، مثل خانواده باخ، که همگی موسیقیدان‎اند. پدر من مجله ترقی را داشت و همیشه هم سر و کار من با مجله بود و کتاب و پدرم هم که خودش قصه‏هایی می‎نوشت، قصه‏هایی مخصوص خودش و گاهی مادرم عصبانی می‏شد و به من می‏گفت که حق نداری این قصه‏ها را بخوانی. من هم که می‎خواندم. آن موقع روزنامه بود، مثلاٌ تهران مصور، بنابراین من مدام در روزنامه و مجله بودم و پدرم را می‎دیدم که نشسته است و می‎نویسد. البته من خیلی استعداد نویسندگی داشتم. انشاءهایی که می‏نوشتم همیشه بیست بود. ریاضیاتم خیلی بد بود. در دو دنیا داستان این را نوشته‏ام که کوچک هستم و به اتاق پدرم می‎روم و می‎بینم که پدرم نشسته و می‎نویسد، سرمقاله‏های ترقی را که معروف بود همیشه خودش می‎نوشت. من هم نگاه می‎کردم و حروفی را می‎دیدم مثل مورچه . من را می‎نشاند کنار خودش و قلم را در جوهر فرو می‏برد و شکل کلمات را به من نشان می‎داد. من می‎دیدم هر چی که هست در آن دوات جادویی است. و آن دوات برای من شده یک دنیا و به خودم می‎گفتم هر چی که من بخواهم آنجاست. پدرم را که رفت بیرون ، من نشستم و انگشتم را کردم در دوات و می‎زدم روی کاغذ، روی پیراهنم و می‎خواستم قصه بنویسم. با انگشتم آنچه را در مغزم بود به عنوان قصه می‎نوشتم یک دفعه صدایی را شنیدم و مادرم به من نهیب می‎زد که ببین دختر کثیف با خودت چی کار کردی؟ و مادرم یقه مرا از پشت گرفت و مرا برد حمام و پیراهنم را درآورد و این دوش را که باز کرد ، من دیدم ای وای این قصه‎ای را که من نوشته بودم آب برد. و برای من این اولین تجربه سانسور بود. و هنوز هم فکرم به دنبال آن اولین و احتمالاٌ بهترین قصه‎ای است که نوشتم. و فکر می‎کنم هر چی می‎نویسم برای پیدا کردن آن اولین و بهترین و کامل‎ترین قصه است.

مادرم خیلی اهل ادبیات بود ، همیشه چیزهایی خیلی رومانتیک می‎نوشت . شاعر بود، ولی این نوشته‎ها را جایی قایم می‏کرد.می‎گذاشت در کشوی قاشق چنگال‏ها و من می‎دانستم کجاست. می‎رفتم، برمی‎داشتم و می‎خواندم. خیلی هم متأثر می‎شدم چون خیلی رومانتیک بود. من خودم هم خیلی به ادبیات علاقه داشتم و پدر و مادرم را که می‎دیدم ، دلم می‎خواست قصه بنویسم و غیر از قصه نویسی ، من اصلاٌ خیل پرحرف بودم. حرف به معنی قصه‎گو. همیشه دیر می‎رسیدم سر صبحانه ، همیشه جا می‎ماندم برای این که مثلاٌ می‏خواستم خوابی را که دیده بودم تعریف کنم . پدرم هم مردی بود اهل دیسیپلین عجیب و غریب. اگر ساعت هفت سر صبحانه نبودیم، اگر ساعت هفت و نیم توی ماشین جلوی در خانه نبودیم جا می‎ماندیم، خداحافظ. گریه و زاری فایده نداشت. خانه ما هم شمیران بود ـ محمودیه ـ مدرسه‎ام دبستان فیروزکوهی بود در چهار راه شیخ هادی. یک اتوبوس هم بیشتر نبود. اتوبوس شمیران که اگر من نمی‎توانستم با پدرم بروم، باید صبر می‎کردم تا این اتوبوس بیاید و خلاصه من دیر می‎رسیدم. بدبختی بود. سرصبحانه مادرم مدام می‎گفت بخور و حرف نزن. الان جا می‎مانی. از یک طرف سرم را شانه می‎کرد، و من فقط در فکر تعریف کردن خوابم بودم. پدرم هم هیچی نمی‎گفت، گوش می‎داد و بعد یک دفعه بلند می‎شد و من که می‎دیدم جا می‎مانم ، گریه و زاری راه می‎انداختم . و بالاخره هم پدرم می‎رفت و من گریه‏کنان دنبالش می‎رفتم و به او نمی‎رسیدم. خلاصه قصه گویی من ادامه داشت و امروز هم ادامه دارد. همه چیز برای من قصه است، هر چیزی که نگاه می‎کنم یک قصه است. دنیا، آدم‏ها، همه شخصیت‎های یک رمان‎اند. هر جا که راه می‎روم، خیابان که می‎روم ، همه جایی در ذهنم ضبط می‎شود. و برای همین است که می‎گویم من به ایران نیاز دارم، به تهران، برای نوشتن. برای این که پاریس که هستم یک فاصله‎ای هست ، اگر چیزی را هم نگاه می‎کنم یک عکس تار می‎شود.  درونم منعکس نمی‎شود. فاصله دارم. سی و چهار سال است که من پاریس زندگی می‎کنم ، با پاریس و زندگی پاریس و هر چیزی آنجا هست فاصله دارم. من در پاریس زندگی می‎کنم و چیزها را انتخاب می‎کنم، اما چیزها در درون من نیستند. مثل زبان فرانسه، زبان فرانسه در دل و شکمم نیست، هر چند خوب جرف می‎زنم. بعد از سی سال یاد گرفته‎ام. ولی وقتی می‎خواهم حرف بزنم آدم‎ها با من فاصله دارند . من خارج از زبان فرانسه هستم. نگاه می‎کنم و انتخاب می‎کنم درست مثل این که در یک سوپر مارکتم ، بهترین اشیاء، بهترین مواد و بهترین چیزها را برمی‎دارم و می‏‎گذارم کنار هم ، آن جاهایی را هم که مثلاٌ برایم خیلی است برنمی‎دارم. ولی زبان فارسی یک چیز دیگر است برای من . با وجود این که من تا شانزده سالگی آمریکا بودم  و بعد هم که در فرانسه بودم، ولی یک رابطه‎ای ذاتی دارم با زبان فارسی. عجینم با این زبان. وقتی به زبان فارسی می‎رسم ، زبان فارسی توی من است. از بیرون به آن نگاه نمی‏کنم، انتخاب نمی‏کنم. زبان فارسی توی دل و روده‏ام است. اصلاٌ خو د به خود با من یکی است. و این رابطۀ زبانی خیلی مهم است، برای هر آدمی حتی اگر نویسنده نباشد. ولی برای من که نویسنده‏‎ام، وقتی به ایران می‎آیم، همان لحظه‎ای که وارد ایران می‎شوم ، مثل این که وارد اقیانوسی از کلمات، از زبان شده‎ام که با من الفتی قدیمی دارند. صداهایی که می‎شنوم، بوهایی که به مشامم می‏خورد، همه اینها با من یک الفت خیلی خیلی قدیمی دارند. وقتی وارد ایران می‏‎شوم، صداهایی که می‏‎شنوم صداهایی است که خیلی بومی است ، که متعلق به ایل و تبار و طایفۀ خودم است. حتی صدای آه. می‏‎دانید آهی که ایرانی‏ها می‎کشند فرق می‏کند با آهی که فرنگی‎ها می‎کشند. فرنگی دلیل دارد ، الکی آه نمی‏کشد.مگر این که یک ناراحتی منطقی داشته باشد. ولی آه ایرانی‎ها آهی است قدیمی. آه عرفانی است، خدا می‎داند از کجا می‎آید. این آه خیلی خیلی عمیقی که می‎آید یادآور و متذکر خاطره‎های ازلی است. اندوهی دیگر پشت آن است. اندوه عرفانی پشت این آه مخصوص فرهنگ ایران است. من بیشتر سوژه‎‏هایم را در ایران پیدا کردم. بیشتر قصه‏هایم در ارتباط با اینجا بوده . ایران آنقدر سوررئال است که انگار قصه ریخته. این قدر اتفاقات عجیب است، شاید شما به آنها عادت کرده باشید ، از کنارش گذشته باشید. ولی برای من اینطوری نیست، برای من هم خیلی خاطره‎انگیز است ، و این خاطره‏انگیزی در فرنگ برای من نیست. سی سال در پاریس بودم، اما از سی سال آن طرف‏تر نمی‏رود. خاطره ندارد. گذشته ندارد. با من یک ارتباطی دارد، خیلی سطحی، به عنوان همان سی سال. خانه من در محمودیه است، خانه شمیران، درست است این تهران را خیلی عوض شده، اصلاٌ من آن را نمی‏شناسم ، این کوچه‎ها، این برج‎های هیولاوار را. تهران جشن غول‎های آهنی است . در کوچه ما پنج تا شش تا جرثقیل است. شب که می‎شود مهمانی غول‎ها شروع می‎شود. مهمانی دراکولاها. آن کوچه قدیمی دیگر نیست ، ولی آن گذشته برای من از آن پس و پشت‎ها می‎زند بیرون. آن تهران دیگر نیست، ولی چیزهای عزیزی هست که من هنوز با آنها خیلی خاطره دارم. هنوز ذره‎هایی هست که من را وصل می‎کنند به دنیایی که دنیای قدیم بوده. ولی به هر جهت غم‎انگیز هم هست که آن تهران قدیم را پیدا نمی‎کنم. در خاطرات پراکنده من از همه اینها حرف زده‏ام، آن دوره را البته. دوره‏ای را که اولین اتوبوس آمده بود و پدرم و خبرنگاران را دعوت کرده بودند برای افتتاح این اتوبوس و همه سوار شدند و خوب پاسخ این سئوال خیلی طولانی بود.

  • در پرسشی دیگر از خانم ترقی پرسیدند اولین داستان را چه وقت نوشتید و عنوانش چه بود، ظاهراٌ در 1345 بوده.

گلی ترقی: اولین قصه‎ای که در ایران چاپ کردم، در « اندیشه و هنر» بود      که سردبیرش آقای دکتر وثوقی بود و یکی دو تا از دوستان هم بودند. آقای شمیم بهار هم در این مجله بود و ما با هم حرف می‎زدیم . به من گفت تو یک قصه بنویس بده من در این مجله چاپ کنم . من هم گفتم آخه من قصه بلد نیستم. من اصلاٌ فارسی بلد نیستم. این زبانی را که الان می‏نویسم واقعاٌ با علاقه یاد گرفتم. آن موقع فارسی نوشتن برای من کار آسانی نبود . من از کلاس نهم رفتم آمریکا ، دانشگاهم را تمام کردم و به ایران برگشتم و بعد هم به پاریس رفتم. ولی خودم حس زبان فارسی دارم، موزیک زبان، ریتم زبان. خلاصه یادم هست موقعی که او به من گفت قصه بنویس خیلی برایم سخت بود. یک روز رفتم دیدن مادربزرگم که در تختی بزرگ نشسته بود و رادیوی بزرگی هم کنارش بود و داشت به موسیقی خیلی غم‎انگیزی هم گوش می‏‎کرد.من هم آن موقع جوان بودم و خودم را در مقابل این پیری می‎دیدم که بالاخره در انتظارم بود . با همین حال و هوا آمدم بیرون و آن موقع کافه‏ای بود اول خیابان قوام‎السطلنه که در آن روزها پاتوق تمام روشنفکرها و هنرمندها بود. و من بیشتر هنرمندها را آنجا می‎دیدم. از جمله، فروغ. فروغ فرخزاد خیلی آنجا می‏آمد. و من کمی با او آشنا بودم. خانه ابراهیم گلستان با او آشنا شده بودم. وقتی به این کافه رسیدم، فروغ هم آنجا بود و به من اشاره کرد که بروم و کنارش بنشینم. من هم دل تو دلم نبود که بروم با این شاعری که خیلی هم دوستش داشتم چه بگویم. من هم بی‎اختیار تعریف کردم، از مادربزرگم و خانه‏اش و از دایی‏ام و کفتربازی‏اش گفتم و فضای عجیبی که داشت. یک چیزهایی برایش گفتم و فروغ هم گفت این یک قصه معرکه‏ای است چرا این را نمی‎نویسی. و بعد هم تشویقم کرد به نوشتن و من هم نوشتم و بعد هم شد قصه‏ای به نام « میعاد » که در مجله چاپ شد و وقتی بعد از چاپ این قصه با سینما تک رفتم که آن موقع فرخ غفاری درست کرده بود و همه روشنفکران آن زمان به آنجا رفت و آمد داشتند. به آنجا که رسیدیم فروغ هم بود و تا مرا دید به من گفت، نگفتم که تو نویسنده‏ای. و این حرف برای همیشه در گوش من ماند. من واقعاٌ فروغ را به عنوان بهترین شاعر ایران می‎شناسم. عاشق شعرهایش هستم و این تشویق کوچک برای من خیلی مهم بود. همیشه مرا هل بده جلو.

  • از گلی ترقی درباره سهراب سپهری پرسیدند.

گلی ترقی: جمعه‏ها درِ خانه ابراهیم گلستان باز بود و آنهایی که او قبولشان می‏کرد به آنجا می‏‎رفتند و پای من هم به واسطه همسرم، هژیر داریوش، که در کار سینما بود و فرانسه درس خوانده بود و با گلستان آشنایی داشت،  به خانه گلستان باز شد و من هم آنجا می‎رفتم و در آنجا بود که من در حقیقت فروغ را دیدم . اولین بار در خانه ابراهیم گلستان را خوب یادم است. چقدر نگران بودم و بودند آنجا. خود گلستان بود، فروغ بود، سپهری بود ، صادق چوبک بود، پری صابری بود، و خیلی‎های دیگر که جزو بزرگان ادب آن موقع بودند. سهراب موجود خیلی کوچک و ظریفی بود و خیلی خجالتی و همیشه سرش زیر بود. خنده‏اش را همیشه قورت می‏داد . خیلی محجوب بود، عجیب محجوب بود و نازنین. من خیلی از او خوشم می‎آمد. دیدم اصلاٌ او مثل پرنده‏هاست. و در آن روز هم کلی بحث‏های مفصل بود، بحث‎های فلسفی که به نظر من در آن موقع خیلی مهم می‎آمد. من یک گوشه ایستاده بودم که فروغ آمد و گفت ببین این سکوت تو یک دنیا می‏ارزد به این چرندیاتی که اینها می‎گویند. و این حرف دلخوشی بزرگی به من داد. فروغ خیلی به سپهری نزدیک بود. این دو تا خیلی با هم دوست بودند. و فروغ یک روز جمعی از ما را دعوت کرد برای ناهار به خانه‏اش و آنجا به سپهری خیلی نزدیک شدم. البته سپهری دو وجه داشت، یک وجه درونی هم داشت. ولی آن مالِ خودش بود. آن شب فروغ گفت من یک شعر جدید گفتم و همین شعر تولدی دیگر را خواند و از سپهری هم خواستیم یک شعر بخواند. خجالت می‎کشید و به هیچ عنوان نمی‏خواند. و فروغ شعر سپهری را خواند و من دیدم چطور فروغ شعر سپهری را حفظ است. و چقدر به او علاقه دارد. سپهری مثل شعرهایش بود. حسن بزرگش این بود که مثل اکثر شاعران الکی چیزی نمی‏گفت، بعد یک جور دیگر زندگی کند. و درست شعرش زندگی‏اش بود. همان مدل زندگی می‎‏کرد. همان سادگی. همان صداقت، همان ظرافت. کاشان که من رفتم واقعاٌ خانه‎اش مثل شعرهایش بود. خانه کوچکی داشت بی‏اندازه تمیز . یک گلیم سفید و یک گل شمعدانی هم گوشه دیوار بود ، چند تا از نقاشی‏های فروغ هم به دیوار آویزان بود . از نقاشی‏‎های خودش هیچی نداشت. این خانه مثل یک بهشت بود. خانه‏اش عین نقاشی‏هایش بود. و این دوستی تا پایان ادامه داشت. تابستان چند سال بعد، تابستان اول انقلاب بود ، موقعی که داریوش شایگان شعرهای سهراب را به فرانسه ترجمه می‎کرد او را دیدم و بعد دیگر او را ندیدم . بعد که او را دیدم تصمیم داشت از ایران برود و من به او گفتم من می‏خواهم بروم به پاریس و تو هم بیا آنجا. داریوش شایگان هم قرار بود بیاید پاریس و او هم قرار شد یک ماه بعد بیاید. دمِ در ناگهان سهراب نشست داخل جوی آب و های های گریه کرد. انگار می‏دانست و به او الهام شده بود.و او بیمار شد و ما دیگر او را ندیدیم.

  • درباره سرگشتگی و سرگردانی و عنصر سفر در قصه‏های خانم ترقی پرسیدند.

گلی ترقی: همه زندگی من در سفر گذشته. چه وقتی در کوچکی پدرم من را فرستاد آمریکا و چه بعدها که رفتم فرانسه و زندگی من شد رفت و آمد بین آنجا و اینجا. حتی در زمان جنگ هم وقتی بچه‏هایم هنوز کوچک بودند می‎آمدم. همه زندگی من معلق است در سفر . وقتی امروز به زندگی‏ام نگاه می‎کنم، با خودم فکر می‏کنم باید همین روزها برگردم اما می‎بینم دلم نمی‏خواهد برگردم. اینجا هم نمی‏توانم بمانم. اصلاٌ شهر من کجاست. یک تکه‏هایی از اینجا را دوست دارم اما خیلی چیزهایش هم واقعاٌ نمی‎توانم تحمل کنم. گذشته از ترافیک و آلودگی هوا، این تهران دیگر تهران من نیست. تهرانی است که شباهت دوری با تهران من دارد. و این آزارم می‏دهد. وقتی اینجا هستم ، در حالی که پوست و گوشت و استخوانم از اینجا گرفته شده و ساخته شده، ولی باز هم غالباٌ من در اینجا غریبه‏ام. یک بار به من گفتند تو سی سال است پاریسی ولی اصلاٌ معلوم نیست. این پاریسی بودن قشر نازکی است بر ایرانی بودن تو. شما می‏گویید قصه‏های من راجع به سرگردانی است. خوب این سرگردانی است دیگر. خانه من کجاست.

  • و بعد درباره کتاب دریا پری، کاکل زری، که کتابی است متفاوت سئوال کردند و از نقش عشق در شکل گیری پری.

گلی ترقی: دریا پری، کاکل زری، اتفاق عجیبی بود در زندگی من، مثل همین رمانم. من اصلاٌ و ابداً قصد نوشتن حکایتی به شعر را نداشتم. اگر الان به من بگویند یک بیت از آن را تکرار کن نمی‏توانم. بعد از شش بار چاپ این کتاب توقیف شده و الان ارشاد چیزهایی فرستاده که اینها را اصلاح کن . چیزهایی خیلی کوچک اما نگفته‎اند که این کتاب توقیف است و این جزییات را هم می‎شود اصلاح کرد.

  • و درباره ذهنیت سینمایی خانم ترقی پرسیدند و سپس از کم و کیف فیلم درخت گلابی ساخته داریوش مهرجویی که بر اساس یکی از قصه‎های گلی ترقی شکل گرفته بود پرسش شد که چقدر آن را مطابق قصه می‏بیند و آیا از آن راضی است؟

گلی ترقی : من هر وقت چیزی را می‎نویسم می‏بینم ، فقط کلمه نیست. خانه را همان جوری که هست می‎بینم. من آنچه را که توصیف می‏کنم به صورت سینما می‏بینم. و این دیگر شده جزو ذات نوشتنم.

و در مورد درخت گلابی، وقتی آقای مهرجویی گفت به من در نظر دارد این را فیلم کند، من مخالف بودم برای این که این داستان خیلی درونی است و تصویر کمی دارد. از نظر سینمایی فیلم خیلی قشنگ است، از نظر سینمایی ولی ایشان مجبور شد جاهایی از آن را عوض کند ، چیزهایی را جا به جا کرد که من دوست نداشتم و بعد هم تغییراتی خودش در آن داد که من با آن تغییرات موافق نبودم

  • درباره حس زنانه و مانیفست زنانهدر آثار خانم ترقی سئوال کردند که چنین پاسخ داد:

گلی ترقی: من یک نویسنده اجتماعی ـ سیاسی نیستم و مسائل اجتماعی را محور قصه‏هایم نمی‏کنم. علاقه ندارم. ولی آنها همیشه در پس زمینه وجود دارند . مسائل ایران برایم خیلی مطرح است . شخصیتی که در اناربانو هست حاصل این جامعه است.انار بانو را اصلاٌ نمی‎توانید جای دیگری پیدا کنید.

  • و گلی ترقی در پاسخ به چرایی نوشتن « بزرگ بانوی روح من »  و نقش اساطیر در آن  چنین گفت:

گلی ترقی : این داستان واقعی به این صورت واقعی است که من اوایل انقلاب با چند نفر از دوستان به دعوت سهراب سپهری به کاشان رفتیم. کاشان در آن روزها پر بود از شعارها و تظاهرات و روز بعد با سپهری آمدیم بیرون . همان موقع کامیونی رسید که پر بود از آدم و گوسفندی را جلوی کامیون سر بریدند و خونش را به جلو کامیون مالیدند. سپهری حالش خیلی بد شد و گفت برویم  و راه افتاد جلو جلو می‏رفت. در بیابان می‏رفتیم . همانطور که می‎رفتیم یک مرتبه دیدم باغی هست . در آن باز بود و داخل که شدیم باغ کوچکی بود و یک جای غیرواقعی بود. بالای باغ خانه سفیدی قرار داشت که آسمانی بود .دیوارهای سفید، پلکان‏ها و آینه‏کاری و بی‏‎خبر از هیاهوی بیرون. این اتفاق شکل داستان مرا به خود گرفت.

 

 

 

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر