close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

«بودی» سرحال‌ترین هم‌بازی دنیا

۷ بهمن ۱۳۹۳
مادران
خواندن در ۸ دقیقه
«بودی» سرحال‌ترین هم‌بازی دنیا
«بودی» سرحال‌ترین هم‌بازی دنیا

شادی بیضایی

در بچگی علاقه‌ای به حیوان‌ها نداشتم. در حد «تو نگهش دار، من فقط دست می‌زنم» و «بگذارش تو جعبه، من براش سبزی بریزم». البته نه این که فکر کنیم حالا متخصص حیات وحش و محیط زیست شده‌ام. منظورم این است که تقریبا یک جور ترس از نزدیک شدن داشتم که خوش‌بختانه الان در بیش تر موارد یا به ترسم غلبه می‌کنم یا کلا از بین رفته و تبدیل به یک حس خوب شده.

در خانواده‌ پدری من عشق به حیوان‌ها و نگه داری از آن‌ها یک اصل بوده. بابام در بچگی هفت یا ‌هشت تا گربه در خانه داشته که مدام زاد و ولد هم می‌کردند. عمه در آپارتمان خود‌شان گنجشک، لاک‌پشت و طوطی نگه می‌داشت و پسر عموها قورباغه بزرگ می‌کردند. من ولی تهِ تهِ ارتباطم با حیوانات، خلاصه می‌شد به گذاشتن باقی مانده‌ غذای ظهر برای گربه‌هایی که از سر دیوار می‌گذشتند.

یادم هست این اواخر در ایران که بودم، آرایش‌گاه خانمی در شهرک غرب می‌رفتم که در خانه‌اش کار می‌کرد و دخترهایش سگ داشتند. زنگ که می‌زدم، خدا خدا می‌کردم ندود دم در طرف من. در را هم که باز می‌کردند و او واق زنان می‌دوید جلو، من از آن طرف پا می‌گذاشتم به فرار. از آن طرف، از شهلا خانم اصرار که: «بیا بابا گاز نمی‌گیره. فوقش لیس می‌زنه. بیا.» و از من رنگ و رو پریده انکار که: «به جون شما نمی‌آم. می‌شه بره تو اتاق؟ من می‌ترسم؟»

دست آخر شهلا خانم، «راکی» فرفری سیاه و بامزه را می‌کرد داخل اتاق خواب دخترها که من بروم موهایم را های‌لایت کنم.

همیشه هم ضمن این که فویل می‌پیچید و با قلم‌مو رنگ را پخش می‌کرد توی موها، از سختی‌های نگه داشتن سگ در آپارتمان می‌گفت و از این که جرات ندارند «راکی» را ببرند در پارک قدم بزنند؛ از این که چه قدر نگه داشتنش سخت است ولی نمی‌توانند هم از عشقش دل بکنند. از این می‌گفت که سوار ماشین می‌شوند و می‌روند یک پارک خیلی دور که پلیس و آدم ندارد و آن‌جا با ترس و لرز می‌گذارند یک کم بازی کند و بر می‌گردند خانه.

من هیچ وقت عادت ندارم - والبته حق هم ندارم- چیزی بگویم که توی ذوق کسی که دارد درباره‌ عشقی حرف می‌زند، بخورد اما همیشه در دلم می‌گفتم: « بابا دیگه سگ چیه که عاشقش شدی و این همه درد سر براش تحمل می‌کنی؟ ول کن بگذار بره.» 

بله، دقیقا همین جمله‌ زشت را می‌گفتم و فکر می‌کردم واه که چه‌قدر بعضی‌ها را گاهی جو «ما خارجی هستیم» می‌گیرد!

شهلا خانم را خوب می‌شناختم و مطمئن بودم که همه حرف‌هایی که می‌زند، صادقانه‌ است. ولی برای توجیه ترس بی‌دلیلم چاره‌ای جز این نمی‌دیدم که با توجیه‌هایی از قبیلِ سگ مال آپارتمان نیست، این چیزها مال فرهنگ آن طرفِ آب است و تا ما این همه آدم نیازمند داریم، چرا باید پول صرف سگ‌ها کنیم که خودشان از پس خودشان برمی‌آیند و از این حرف‌ها به حس ناخوش‌آیندِ خودم مهر تایید بزنم.

بعدها که آمدم استرالیا، دیدم واقعاً این جا حیوان خانگی داشتن یا کلاً با حیوان‌ها سروکار داشتن، بخشی از زندگی عاطفی خیلی از مردم است. «جسیکا» همسایه‌ ته کوچه‌ای که در سوپرمارکت محل کار می‌کند، در حیاط خیلی بزرگ‌شان اسب داشت. «بک»، سگ، قناری و گربه نگه می‌داشت و صدای حرف زدنش با آن‌ها تمامِ عصرهایی که از دانشگاه می‌آمد، از آن‌طرف دیوار می‌پیچید توی اتاق خواب ما. شاید در ایران هم همین طوری بود اما من این جا فهمیدم که حیوانات در بعضی خانواده ها حتی مثل عضو آن ها هستند و با هم همگی به تعطیلات می‌روند یا در ساحل آفتاب می‌گیرند.

اوایل برایم عجیب بود و هم‌چنان چشم‌هایم را می‌بستم و با توجیه‌های مختلف برای اثبات کار نادرست‌شان! سخن‌پراکنی می‌کردم. اما کم کم مثل همه‌ چیزهای تازه‌ای که با زیاد دیدن و گذر زمان حل می‌شوند، نشستم دلایل مخالفتم را با نگه‌داشتن سگ و یا هر حیوان دیگری تحلیل کردم و فهمیدم که تهِ تهِ ماجرا، من با حیوان‌ها غریبه‌ام و تنها دلیل حس منفی من همین است. کم کم در خانه‌هایی که سگ و گربه داشتند، سعی کردم تمام وقت پایم را بالا نگیرم و مثل فشنگ فاصله‌ بین توالت و اتاق پذیرایی را ندوم. سعی کردم آن‌ها را لمس کنم و از لیس زدن‌‌هایشان مورمور نشوم. ولی هم‌چنان از فکر این که حیوانی را در خانه نگه‌داریم، توجیه‌گر درونم بیدار می‌شد و شروع می‌کرد پرچانگی کردن و جوابم به این سوال که «بیا ما هم سگ بگیریم»، یک «نه» محکم بود.

تا این که بعدها به خاطر «راستین» در کارگاه‌های مختلف کار با بچه‌ها شرکت کردم. یک روز در یک کارگاه یک روزه که با 100 نفر از والدینی که بچه‌هایشان اضطراب یا چالش‌‌های اجتماعی داشتند، شرکت داشتم،درباره‌ نقش نگه داری حیوانات خانگی و به ویژه سگ حرف زدند. گفتند برای تمام بچه‌ها، به ویژه آن هایی که در خانه تنها هستند یا به شکلی لازم است مهارت‌های بازی و تعاملات اجتماعی را تمرین کنند، بسیار مفید است.

والدین از تجربه‌های خود می‌گفتند و تعریف می‌کردند که روابط در خانه آن ها چه‌قدر بعد از آوردن حیوان خانگی، به ویژه سگ تغییر کرده و بهتر شده. من هم چون به هرچیزی که بتواند به خوش‌حال بودن و رشد راستین کمک کند، گوش تیز می‌کردم و یادداشت برمی‌داشتم، یک گوشه‌ پوشه‌ مفصلی که به همه ‌ما داده بودند، تند تند و به فارسی یادداشت کردم: «حتماً به سگ فکر کنم.»

آن موقع راستین سه ساله بود. از والدین شنیدم که برای بچه‌هایی که از اول تجربه‌ زندگی با سگ نداشته‌اند، بهترین وقت برای بزرگ‌کردن سگ، وقتی است که خیلی خوب متوجه بشوند موجود زنده، ولو این که آدم نباشد، درد یا بی مهری را حس می‌کند و باید با محبت و مدارا با او رفتار کرد؛ وقتی که مدام لازم نباشد چک کنیم دُمِ او را نگیرند بکشند، پرتش کنند و یا به او لگد بزنند.

بعد از آن کارگاه که از صبح تا شبش پر بود از داستان‌های شنیدنی و خاطره‌هایی که دلم می‌خواست همه‌ مادر و پدرهای ناامید و نگران آن‌جا بودند و می‌شنیدند، همیشه یک جایی در ذهنم به این مشغول بود که درباره‌ این موضوع بخوانم و سر فرصت تا دیر نشده تصمیم بگیرم. تصمیم‌ نهایی را هم وقتی گرفتم که معلم آمادگی راستین یک روز به من گفت: «شنیدم سگ گرفتید. مبارکه! چه خوب!»

جا خوردم ولی زود دوزاری‌ام افتاد که لابد راستین رفته سر کلاس و برای رقابت با هم‌کلاسی‌هایی که سگ دارند، اعلام کرده ما هم در خانه یکی داریم.

آمدم خانه و شروع کردم به خواندن و بعد مشورت با روان‌شناسی که خیلی خوب خانواده‌ ما را می‌شناسد. خیلی جدی و این دفعه یک چسب محکم به دهان توجیه‌گرِ درونم زدم که شروع نکند ساز مخالف زدن و به حرف‌هایم در سکوت گوش کند.

در نهایت تصمیم‌گیری جوری پیش‌ رفت که سگِ قلنبه‌ای به اسم «بودی» وارد خانه‌ ما شد و آمدنش همه ما، به ویژه راستین را که خودش هم برایش اسم انتخاب کرده بود، خوش‌حال کرد. البته آوردن سگ به خانواده تصمیم ساده‌ای نیست. تازه اگر موانع اعتقادی یا سنتی نداشته باشیم و مثل من از گاز گرفتن نترسیم، باید بدانیم که سگ، اسباب بازی ما یا تنها وسیله‌ تراپی و یا هم‌بازی بچه نیست. یک موجود زنده است که حق دارد زندگی خودش را داشته باشد. قرار نیست سبک زندگی آدم‌ها را قبول کند و ما باید بپذیریم که او روش خودش را دارد. شاید اشتباه نباشد که بعضی‌ها می‌گویند سگ به اندازه‌ یک بچه کار و مسوولیت دارد اما این هم درست است که به همان اندازه می‌تواند شادی و زندگی به خانه بیاورد. ممکن است جیش کند، موهایش بریزد، گاهی پارس کند یا آموزش او زمان و حوصله ببرد اما در عوض بودنش برای بچه‌ها، به ویژه بچه‌هایی که تنها هستند یا در بازی کردن با هم‌سن‌های خود احتیاج به کمک و همراهی دارند، محاسنی دارد که قابل چشم‌پوشی نیست.

از مهم‌ترین خوبی‌های بودنش این است که یک هم‌بازی همیشگی و با گذشت است؛ نمی‌گوید حال ندارم، قانون بازی‌ها را زود یاد می‌گیرد و خودش را در بازی با توانایی‌های هم‌بازی‌اش تطبیق می‌دهد. این همان فضایی است که باید برای بچه‌هایی که لازم است مهارت‌های اجتماعی‌شان  تقویت شود، فراهم کنیم.

از طرف دیگر، نگه‌داری از موجود زنده‌ای که با روش‌های متداول انسانی ارتباط برقرار نمی‌کند، به همه‌ ما، ‪- به ویژه بچه‌ها یاد می‌دهد که در ارتباط صبور باشیم و به راه‌های مختلف و متفاوت فکر کنیم. بچه‌ها می‌توانند در تمیز کردن، غذا دادن، حمام کردن و مراقبت از آن‌ها مشارکت کنند و تمرین کنند که برای مراقبت از موجودی که دوستش دارند، مسوولیت به عهده بگیرند.  

به هر حال، در حال حاضر یک سگِ شکمو و فضول که دلش می‌خواهد از همه چیز سر در بیاورد و جلوتر از من از حیاط به اتاق می‌دود، به خانواده‌ ما اضافه شده. کار من یک کمی - نه خیلی البته- بیش تر شده اما عصرها که آفتابِ داغِ تابستان خودش را جمع می‌‌کند و هوا کمی خنک می‌شود، با راستین و بودی، سه تایی می‌رویم روی چمن‌ها و نیم ساعت دنبال هم می‌دویم. به او یاد می‌دهیم که بنشیند و وقتی نشستن، «راستین» بیسکویتی را که جایزه‌اش است در دهانش می‌گذارد. بعد غذایش را آماده می‌کنیم و ظرف آبش را می‌شوییم و وقتی لم داد تا چرت بزند، به اتاق می‌آییم، شام می‌خوریم و خودمان برای خواب آماده می‌شویم.

درِ گوشی بگویم که چند شب است وقتی چک می‌کنم که بودی برای تمام شب آب و شیر دارد و می‌روم که بخوابم، حس خوبی دارم. حس وسیع شدن دوست داشتن. حس شریک شدن فضای انسانی خانواده‌ با یک موجود زنده‌ دیگر. فکر می‌کنم حتی توجیه‌گرِ درونم هم الان حس خوبی دارد؛ دیگر غر نمی‌زند و آسمان و ریسمان به هم نمی‌بافد. خوش‌حال است، به خصوص وقتی می‌بیند اولین سوالی که صبح‌ها راستین از ما می‌پرسد این است که: «برم به بودی صبحانه بدم؟»  

ثبت نظر

بلاگ

رونمایی از کتاب « مردی که هیچ بود»

۷ بهمن ۱۳۹۳
اندیشه
خواندن در ۵ دقیقه
رونمایی از کتاب « مردی که هیچ بود»