close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

تکه‌های جان

۱۱ دی ۱۳۹۳
بلاگ میهمان
خواندن در ۵ دقیقه
تکه‌های جان

گلنوش برومند

وقتی مادربزرگ و پدربزرگ پدریم فوت شدند، سنم کم بود، اولی زیر هفت سالگی و دومی  سال اول راهنمایی. از مرگ مادر بابا، مام‌بزرگ، چیز زیادی یادم نیست جز این‌که گفت یادت باشد قصه‌ی فلان چیز را برایت تعریف کنم، اما رفت و یک روز بابا از بیمارستان برگشت در حالی که غصه‌دار بود و گفت مادرش بد حال است و تمام. مام‌بزرگ هیچوقت برنگشت قصه را تعریف کند. توی مراسمش هم با دختر عمه‌ام "تصمیم" گرفتیم زیاد گریه کنیم و بعد جو گرفت‌مان و در حال پاره شدن از گریه، جمع‌مان کردند.

بابای بابا، آقاجان هم که چند سال بعد از مام‌بزرگ تنها در خانه‌ای در اصفهان زندگی می‌کرد و عاشق خوردن شیر با بیسکوییت سلامت بود، یک روز سکته‌ی مغزی کرد و منتقل شد تهران و چند وقت در خانه‌ی نیم ‌وجبی‌مان با ما پنج نفر زندگی می‌کرد. خانه دو تا اتاق داشت، حالت عادی، من و مامان و بابا توی یکی‌شان می‌خوابیدیم و برادرهایم توی آن یکی. آقاجان که آمد، برادرها لحاف و تشک به بغل منتقل شدند به پذیرایی و آقاجان رفت به اتاق آن‌ها. یک طرف بدنش را تحت کنترل نداشت و برای هر کاری به کمک احتیاج داشت. نصف‌شب‌ها یکی از برادرهایم را صدا می‌زد، نه یک بار که بارهااا تا او بیاید و کمکش کند برود دستشویی و نه یک وعده در شب بلکه چندین بار. چند ماه اینطوری بود تا این‌که حس کردیم باید برایش خانه‌ای بگیرند و پرستاری. از خانه‌ی ما مستقیم رفت به آپارتمان دلگیر خودش توی شهرک پاس. آقاجان باهوش بود و مثل یک عقاب از اعضای خانواده‌اش مراقبت می‌کرد اما همان قدر که در شناخت بقیه‌ی آدم‌ها خارق‌العاده بود بچه‌های خودش را هم می‌شناخت و هیچ‌وقت بیخود از کسی طرفداری نمی‌کرد. می‌فهمید کی وقتی میاید دیدنش از روی وظیفه‌ است و کی با اشتیاق میاید. راجع به یکی از عموهایم می‌گفت: فلانی که با چماقش میاد. یعنی مهربان نیست و کم مانده مرا بزند. یک روز بد حال شد و من دیدم که پدرم زنگ زد به یک بیمارستان و برای روز بعد و برای بردن پدرش برای شستشو درخواست یک آمبولانس کرد. یک پزشک همیشه یک بیمار محتضر رو به فوت را تشخیص می‌دهد. آن موقع فکر کردم چه کار سختی! حالا می‌دانم که واقعا کار سختی بود، اما نه تشخیصش، بلکه دیدن و به زبان آوردن همچین تشخیصی در مورد یک وابسته‌ی نزدیک.

همه چیز با ضربات قاطع اتفاق افتاد، یک باره سکته، یک بدحالی کوتاه و یک باره مرگ.

پدربزرگ و مادربزرگ مادریم را در سن بالاتری از دست دادم. بابابزرگ را وقتی سوم دبیرستان بودم و مامان عایه را سال آخر دانشگاه، یک ماه و ده روز قبل از فارغ التحصیلیم و یک ماه مانده به دفاعم. شوخی غم انگیزی بود، چون او تمام آن هفت سال برای هر امتحان من دعا کرده بود. بهش زنگ می‌زدم حالش را می‌پرسیدم و می‌گفتم برایم دعا کند، نذرهای عجیب غریب می‌کرد: دویست و پنجاه‌هزار تا ذکر یا فلان‌المستفعلین، صد دور تسبیح یا تفعیل الفلان و .. من به دعا اعتقادی ندارم، اما به اعتماد به نفسی که از تصور علاقه‌ی عاشقانه‌ی او به موفقیتم پیدا می‌کردم چرا. او هم لذت می‌برد از این‌که من به دعاهایش اعتقاد دارم. بازی دو سر برد. بار آخری که بهش زنگ زدم وقتی بود که کار آماری پایان‌نامه‌ام تمام شده بود. حس کردم آن آدم سابق نیست و با خودم گفتم این بار آخر است و بود. اما هیچکدام‌شان، نه بابابزرگ و نه مامان‌عایه را حدود سه سال قبل از رفتن‌شان ندیدم. شهر دیگری زندگی می‌کردند و من همیشه یک مرگیم بود، یا کنکوری بودم یا دانشجوی پزشکی بدون تعطیلات. افولشان را ندیدم. ندیدم چطور کوچک شدند، چطور جواب‌های‌شان مردد شد، چطور از دست و پا افتادند. 

این مدت، هشت سال، که تهران نبودم، از همه چیز که نه، خیلی چیزها دور افتادم، رفت و آمدهای خانوادگی یکی از پر رنگ‌ترین‌های‌شان است، من خیلی‌ها را یادم رفته یا از اهمیت‌شان برایم کم شده، خیلی‌ها هم یادشان رفته که توی این خانه یک دختری هم زندگی می‌کرده، زنگ که می‌زنند، تلفن را که برمی‌دارم انگار که من، موقع خواب، زنگ زده‌ام و یک آدم رو هول کرده‌ام، نمی‌شناسندم، وقتی توضیح می‌دهم تعجب می‌کنند، مکث می‌کنند، با تردید حرف می‌زنند و بی دست و پا، انگار من مادر دوست‌شان باشم که زنگ زده‌ام بازخواست‌شان کنم، سراغ مادر پدرم را می‌گیرند و بدی قضیه این است که این مساله، نه از روی عجیب بودن حضور من، که از پیر شدن اطرافیان مادر پدرم است.

 دوست‌های خانوادگی، عموها و خاله‌های قدیمی‌ام پیر شده‌اند و من این پیر شدن را به تدریج و مرور زمان ندیده‌ام. یک سری آدم را ترک کرده‌ام و با یک گروه آدم دیگر روبرو می‌شوم و این درد دارد. برای منی که شیفته‌ی جزییاتم، درد دارد. خیلی از آدم‌هایی که دوست‌شان داشتم و قدرت بیان و اعتماد به نفس رفتارشان را تحسین می‌کرده‌ام، گذشت زمان و شاید، شاید نبود بچه‌های‌شان و شاید نمی‌دانم چی، در مدت نه چندان زیادی دچار افت کرده. عموی بزرگم که به  پرانرژی بودن معروف بود و با شصت سال سن، شبانه روز دنبال کار دویدنش، از دهن بقیه‌ی فامیل نمی‌افتاد حالا پشت تلفن کلمه کم می‌آورد. خاله‌ی الکی‌ای که زیبایی‌اش باعث شده بود در همه چیز هفت برابر بقیه اعتماد به نفس داشته باشد، کم حوصله و بی‌حرف شده، می‌خواهد حرفش را بزند و قطع کند. هی فکر می‌کنم یعنی پدر و مادر خودم هم این‌قدر عوض شده‌اند؟

یک وقت‌هایی فکر می‌کنم کاش می‌شد همه چیز را بزنم از اول. استپ هم نه، اینجایی که هستیم را هیچ دوست ندارم، از اول. 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

تصویری

سال نو میلادی در گوشه و کنار دنیا

۱۱ دی ۱۳۹۳
سال نو میلادی در گوشه و کنار دنیا