close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

یک وعده غذای گرم برای مادرانی که از شیمی درمانی کودکشان برمی گردند

۸ خرداد ۱۳۹۵
ماهرخ غلامحسین‌پور
خواندن در ۹ دقیقه
او شام خانواده بیماران را آماده می کند
او شام خانواده بیماران را آماده می کند
پریسا کاویانی در حال سخنرانی در نشست سالانه بنیاد خیریه آرامش
پریسا کاویانی در حال سخنرانی در نشست سالانه بنیاد خیریه آرامش
نشست سالانه بنیاد خیریه آرامش
نشست سالانه بنیاد خیریه آرامش
پریسا کاویانی و بازی با یکی از کودکان
پریسا کاویانی و بازی با یکی از کودکان
پریسا کاویانی در حال گفتگو با یکی از کودکان بیمار
پریسا کاویانی در حال گفتگو با یکی از کودکان بیمار
پریسا کاویانی بنیانگذار موسسه خیریه آرامش در آمریکا
پریسا کاویانی بنیانگذار موسسه خیریه آرامش در آمریکا

ایرانیانی که بهتر است بشناسیم 

با «پریسا کاویانی» مصاحبه کرده ام نه از این بابت که در بازار شلوغ و پرهیاهوی سینمای هالیوود، تهیه کننده فیلم است، بلکه به این دلیل که او بنیانگذار موسسه خیریه ای است که برای خانواده کودکان سرطانی که درگیر شیمی درمانی و رفت و آمد به بیمارستانند، غذای گرم می برد تا آنها روز و شبی را که درگیر دهشت راهروهای بیمارستان بوده اند، نگران تهیه غذای خودشان و سایر اعضای خانواده نباشند. او به ذهنش رسیده که برای سایر کودکان سالم یک خانواده درگیر بیماری که غالبن فراموش می شوند، امکان سرگرمی یا رسیدگی به امور درسی فراهم کند و حتی گاهی خودش یا اعضای داوطلب گروهش رانندگی می کنند و این خانواده ها را به مقصد بیمارستان می برند و می آورند، شاید باری از دوششان برداشته باشند. او بنیانگذار موسسه خیریه ای به نام « سرینیتی» یا همان «آرامش» است. 

موسسه خیریه او تا کنون از936 خانواده کودکان بیمار حمایت کرده ، بیش از دو هزار وعده غذایی مابین آنها توزیع کرده و می گوید که به فکر گسترش این خدمات است.
پریسا پیش از ورودش به آمریکا مدت هفت سال در انتظار ویزای این کشور در دبی زندگی کرده و می گوید که در بدو ورودش به آمریکا در رستوران عمه اش مشغول به کار شده و از هیچ گونه تلاشی رویگردان نبوده ، تلاش کرده خودش را با جامعه آمریکا وفق دهد، کالج و دانشگاه برود و امروز از مسیری که رفته رضایت دارد.

پریسا چرا به فکر کودکان بیمار افتادی؟ تجربه شخصی خاصی داشتی؟

یازده سال پیش بود. همکلاسی پسرم دخترک زیبا و بی مویی بود که می شد فهمید سرطان دارد. رجینا نه مژه داشت نه ابرو. دلم به درد می آمد با دیدنش. یک روز صبح که پسرم را تحویل داده بودم و داشتم برمی گشتم ، مادر رجینا را دیدم که پشت فرمان ماشینش نشسته و دارد گریه می کند. با او حرف زدم ومتوجه شدم که همسرش در یک کمپانی در چین کار می کند و او  در این شرایط سخت شیمی درمانی دخترش و نگهداری پسر کوچکترش به اسم «گابریلا» تنهاست. حالا هم می بایست رجینا را برای شمیی درمانی به ایالت دیگری می برده و کسی را نداشت که پسرکش را نگهداری کند. من اظهار تمایل کردم که آن بچه را نگهداری می کنم . راستش خودم هم ماجرا را جدی نگرفته بودم. اما یک هفته بعدش دم غروب آن مادر درمانده  آمد دم در خانه مان و گفت که هیچ چاره ای ندارد ، عملا هیچ کس را نداشت که کودکش را نگهداری کند و گفت که با اینکه مرا نمی شناسند اما پیشنهاد مرا برای نگهداری از پسرش پذیرفته. 

یک شب پسرکش را با یک چمدان کوچک و یک بالش آبی آورد و به من تحویل داد. با کیسه ویتامین های کودک و لیست غذاهایی که دوست داشت یا نداشت. وقت خداحافظی دلش را نداشت که برود به من گفت خواهش می کنم بیرون نیا. و رفت. ما به مراتب در روزهای مختلفی از گابریلا نگهداری می کردیم تا  سه سال بعد یعنی سپتامبر 2009 که رجینا فقط چند روز پیش از تولدش یعنی در سن نه سالگی درگذشت . 

آن روزها می دیدم یکی از مشکلات ویانا این بود که وقتی از جلسه شیمی درمانی رجینا برمی گشت خانه، آنقدر خسته بود که نای این را نداشت غذا بپزد. ما چند نفر از مادران محله، غذا می پختیم و به نوبت برایش پشت در می گذاشتیم تا نگران شام بقیه بچه ها نباشد به هر حال آنها آنقدر خسته از بیمارستان برمی گردند که توان توجه به مشکلات و نیازهای بقیه اعضای خانواده را ندارند. از همان روزها به فکر چنین تشکیلاتی افتادم.

آن وقت بود که بنیاد را راه انداختی؟ 

راستش نه. هنوز هم خیال راه اندازی موسسه خیریه به ذهنم نرسیده بود تا چهار سال بعدش که یکی از دوستان بسیار نزدیکم پسر نه ساله اش را دقیقا با همان بیماری مشابه رجینا از دست داد. من تمام مشکلات و فشارهایی که در این مدت بر یک مادر می رود را حس می کردم . درست از نقطه صفر یعنی از وقتی که  به تو می گویند کودکت سرطان یا بیماری لاعلاجی  دارد و شروع  فشارهای روحی، مالی و تغییر مسیر عادی زندگی هر روزه .
یک روز من و همسرم به شهر کاتابالی در اندونزی سفر کرده بودیم . حین پیاده روی وارد معبدی شدیم به اسم «سرینیتی» آرامش عجیبی بر فضای معبد حکمفرما بود. همان دم با خودم قرار گذاشتم از این جا که رفتم بیرون ، بروم دنبال راه اندازی یک بنیاد خیریه برای کمک به خانواده کودکانی که بیماری های دشوار دارند. و مصمم از آنجا بیرون آمدم.

چرا سرینیتی؟ 

به دلیل این همزمانی و حسی که آن معبد به من داده بود اسم بنیادم را گذاشتم سرینیتی.

طی مراحل اداری آن وقت گیر بود؟

نه جالب است برایتان بگویم علیرغم اینکه شنیده بودم ثبت چنین بنیادهایی دشوار است اما از زمانی که مصمم به انجام این کار شدم تا زمانی که آن را به ثبت رساندم کمتر از یک ماه زمان برد. 

بنیاد شما فقط به کودکان کمک می کند؟ 

تمرکزمان روی کودکان بیمار است، گر چه بیماری را تعریف نکرده ایم اما اکثرا، خانواده هایی هستند که کودکشان سرطان دارند. 

چه برنامه هایی برای آینده دارید؟

مایلم کمک به خانواده ی کودکان بیمار را گسترش بدهم. مثلا دقت کنید مادری که دلمشغول بیماری یکی از کودکانش است، دیگر وقتی برای رسیدگی به وضعیت درسی و روحی کودک سالم دیگرش ندارد. یکی از برنامه های ذهنی ام در صورت گسترش این بنیاد خیریه، این است که معلم کمکی بفرستیم برای کودک سالمی که در یک خانواده گرفتار کمتر مورد توجه قرار دارد. یا مسئله انتقال و حمل و نقل مریض و خانواده به بیمارستان هم بخشی دیگر از برنامه های آینده من است. غالب خانواده های جامعه هدف ما کم درآمدند. بچه های سرطانی قاعدتا نمی توانند با اتوبوس جا به جا بشوند و اگر می شد آنها را با ماشین خودمان جا به جا کنیم به نظرم خیلی خوب می شد. حتی به نمایش فیلم برای این کودکان ، برگزاری جشن تولدشان یا سایر سرگرمی هایشان فکر می کنم. این که به هر حال دنیای قابل تحمل تری با وجود بیماری برایشان بسازیم.

چه تعداد خانواده را پوشش می دهید؟

اولش با سه خانواده شروع کردیم. به هولفود می رفتم و یک لیست غذا تهیه کرده بودم . برای خانواده ایمیل می کردم و می خواستم انتخاب کنند. آنها هم درخواستشان را ایمیل می کردند و من سه شنبه و پنجشنبه غذا را از هولفود می گرفتم و برایشان می بردم. دم در می گذاشتم بی هیچ سوال و جوابی .

چرا بدون سوال و جواب ؟ 

قوانین به ما اجازه نمی داد از بیمار چیزی بپرسیم. هیچ وقت نمی دانستیم بیمار در چه مرحله ای از بیماری قرار دارد. یک روز وقتی غذا را بردم برای یک خانواده بیمار، مادر بزرگ کودک، در را باز کرد و در حالی که گریه می کرد گفت دیگر لازم نیست برای ما غذا بیاورید ،نوه من دیگر مرده است. 

بیماران را چطور شناسایی می کنید؟ 

تعدادی از آنها را بیمارستان معرفی می کند و ما فقط آدرس و ایمیل شان را می پرسیم و برخی از بیمارانمان را هم از طریق آشنایان شناسایی می کردیم. 

به فکرش نبوده اید که این کارهایتان را متمرکز کنید؟ 

چرا . اتفاقا در ادامه کار همین اتفاق هم افتاد. ما خانه هایی را شناسایی کردیم حوالی بیمارستان مشهوری در سان فرانسیسکو که خانواده کودکان بیمار در آنجا جمع می شوند برای چند روز و طی مراحل شیمی درمانی، و چند روزی را میهمان آن خانه ها هستند.  ماجرای این فامیلی حوص ها هم این بوده که یک دکتر کودکان متمولی که در بیمارستانی در سان فرانسیسکو کار می کرده و خسته شده بوده از دیدن خانواده هایی که در مسیر راهروهای بیمارستان می خوابیده اند، این چند خانه را حوالی بیمارستان می خرد و به این کودکان هدیه می کند تا محل اقامت خانواده هایی باشد که از دور و اطراف می آیند.

چطور آن خانه ها را پوشش می دهید؟

من به طور تصادفی پیداشان کردم ولی با آغوش باز از سوی خانواده بیماران پذیرفته شدم. تصمیم گرفتم که خودم و و داوطلب ها برویم میز را بچینیم ،غذا را گرم کنیم و ترتیبات سفره شام را بدهیم . اولین بار اکتبر 2015 میزمان را چیدیم . نمی دانید چه استقبالی شد. مسئول آن خانه می گفت تا پیش از آن این خانواده ها مطلقا با هم ارتباط نداشتند هر کدام به اتاق هایشان پناه می بردند ولی الان دور هم جمع می شوند و شام را دسته جمعی می خوردند ، با هم مکالمه می کنند و از مشکلات مشترکشان می گویند. ما با آنها گفت و گو می کنیم حین شام.حرف هایی رد و بدل می شود مثل درد دل مادری که پول پارکینگش یا هزینه شیر کودکش را ندارد یا کودکی که دکترها جوابش کرده اند و در آستانه مرگ است و آرزوی رفتن به دیزنی لند را دارد ، طبعا من در حد توانم تلاش می کنم این مشکلات را حل کنم. چند وقت پیش پسر نوجوانی که پایش را بریده بودند با خنده آمد سر میز شام و گفت پای جدیدم را به مناسبت این شام داشتم امتحان می کردم.

تحت تاثیر این همه غم قرار نمی گیری؟

چرا. مگر می شود؟ پنجشنبه شب ها که برمی گردم خانه . تمام روحم درد می کند از میزان حجم مشکلات خانواده های این بیماران. اما با وجود همه مشغله هایی که دارم واقعا خسته نمی شوم و صرف وقتم در این مسیر برایم کشش عجیبی برایم دارد. به هر حال درگیر تلونات روحی می شوم. دلتنگ و غمگین می شوم اما به سرعت خودم را کنترل می کنم . چون خوشحالی و غم من مانع حرکتم رو به جلو برای کمک رسانی می شود و باید خودم را از معادله حس و حال بکشم بیرون تا بتوانم خدمات درستی ارائه بدهم. فکر می کنم دلتنگی می تواند فلج و ناکارآمدم کند با خوم عهد بسته ام از پس این مسئولیت اجتماعی بربیایم. 

شغل واقعی خودت چیست ؟ 
من تهیه کننده سینما هستم. فیلم اخیری که تهیه کرده ام به زودی روی گیشه می رود و با شرکت چند هنرپیشه اسکاری ساخته شده نامش هست «Small Town Crime »، کارم را دوست دارم. من  و جان دیکری تهیه کننده این فیلم هستیم و کارگردان فیلم هم برادران نلمز هستند . من با شغلم خوشحالم اما مانع فعالیت های اجتماعی ام نخواهد شد . 

شده با برخورد بدی از سوی خانواده بیمار مواجه شوید؟

هرگز. ما معمولا سعی نمی کنیم سر حرف را باز کنیم و اطلاعاتی بگیریم. غذا را می گذاریم و برمی گردیم اما گاهی خودشان داوطلبانه با ما درد دل می کنند. بعضی از آنها به ما نزدیک شده و مثل عضوی از خانواده مان شده اند.

کمک ها را تا چه مرحله ای ادامه میدهید؟ 

تا وقتی خانواده ها در جریان پروسه درمان بوده  یا در آن فامیلی حوص ساکن باشند. به تدریج جای آنها عوض می شود گر چه خانواده هایی هم داریم که قریب به دو سال است که ساکن بیمارستانند . 

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان تهران

ترکیب سیاسی مجلس دهم به روایت سایت رسمی مجلس

۸ خرداد ۱۳۹۵
شهرام رفیع زاده
ترکیب سیاسی مجلس دهم به روایت سایت رسمی مجلس