close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

مسابقه‌ی فوتبال یا "دیوانگی" فرهنگی

۲۹ خرداد ۱۳۹۴
مادران
خواندن در ۴ دقیقه
مسابقه‌ی فوتبال یا "دیوانگی" فرهنگی
مسابقه‌ی فوتبال یا "دیوانگی" فرهنگی

آیدا قجر

 

هفته‌ی گذشته محمد برای اولین بار در مسابقات فوتبال بین باشگاهی پاریس شرکت کرد. همه‌ هیجان داشتیم و به همراه جمعی از دوستان برای تماشا و تشویق مسابقه راهی محل برگزاری شدیم. عشق محمد به فوتبال و ماه‌ها دوری از تمرین که به قول خودش ناشی از «مصدومیت» بود٬ باعث شد که هیجان‌مان چند برابر شود و صدای جیغ و تشویق‌مان بلندتر از سایر تماشاچیان باشد. هرچند که رفتار و واکنش‌های مربی‌ها و کنش خود بازیکن‌ها من را به سال‌های خیلی دور برده بود؛ سال‌های اردو و مسابقات٬ تمرین‌های فشرده و صدای تشویق مربی‌ها و هم‌تیمی‌هایمان در ایران.

برای مسابقه‌های پشت سر هم بچه‌ها که از ساعت ۱۳ تا ۱۷ انجام می‌شد٬ کیف و وسیله به دست از این سو به آن سو می‌شدیم. از پشت این زمین به پشت آن یکی دروازه در حرکت بودیم و بازیکن‌ها را تشویق می‌کردیم. بعضی از مربی‌ها سر و صدای‌شان زیاد بود و برخی دیگر - مثل مربی تیم محمد - گوشه‌ای می‌ایستادند و چه بسا وقتی بچه‌ها موقعیتی را از دست می‌دادند٬ خنده‌ای می‌زدند.

سطح بازی‌های دو تیم حریف یا خیلی به هم نزدیک بود یا بازی با تفاضل گل بالا تمام می‌شد. ۸ تیم قرار بود برای به دست آوردن جام قهرمانی بین باشگاهی امسال تلاش کنند. مربی‌ها تمام بازیکن‌هایی را که برای مسابقه حاضر شده بودند٬ بازی می‌دادند. اگرچه نتیجه‌ی مسابقات مهم بود٬ اما فرقی نمی‌کرد سطح بازیکن چطور باشد٬ هرکس که شرکت کرده بود٬ باید بازی می‌کرد و بازیکن‌ها با هر تعویض به سرعت تاکتیک بازی را تغییر می‌دادند.

همین‌طور که پشت تورهای دورتادور زمین در حال تشویق محمد بودم٬ شوت محکمی به انگشتش خورد. از واکنش صورتش معلوم بود که دردش کم نیست. من هم همچنان جیغ و فریاد که «ادامه بده»٬ «اشکالی نداره»٬ «باید این بازی رو ببرید». این بازی برای کسب مقام سوم و چهارمی بود؛ در واقع باید هم بازی را برنده می‌شدند تا در سه مقام نخست باشند. انگار هیجان من بیشتر بود. مربی اما  در مقابل بالا و پایین پریدن‌های ما به آهستگی به سمت محمد قدم برداشت و بعد از کمی معاینه٬ محمد از گوشه‌ی زمین خارج شد. گیج شده بودم. در ذهنم یک شوت و یک انگشت‌درد جزیی چیزی نبود که باعث خارج شدن محمد شود؛ آن‌هم در چنین بازی حساسی.

به سمت او دویدم:‌

: خب حالا بازی می‌کردی. به انگشتت چه ربطی داشت؟

ـ نه مامان خیلی درد گرفت.

نگاه کردم و دیدم انگشت‌ها به راحتی تکان می‌خورد و از ورم و کبودی هم خبری نیست.

: چیزی نشده که. برگرد توی زمین. بازی خیلی حساس شده.

ـ مامان چیو برگردم توی زمین؟ انگشتم درد می‌کنه.

: حالا چیزی نشده که. نه شکسته و نه هیچی. به دستت کاری نداره. تو می‌تونی.
ـ مامان انگشتم درد می‌کنه. خب اگر برم و باز ضربه بخوره چی؟ خوبه بشکنه؟ دیوونه‌ام بازم ادامه بدم؟

معلوم نبود محمد حرف‌ها و اصرارهای من را نمی‌فهمد یا این من هستم که با این توضیحات غریبه‌ام. شاید هم مفهوم دیوانگی را متفاوت از هم یاد گرفته‌ بودیم. یادم آمد که در تمرین‌های بچه‌ها هم وضع به همین شکل بود. نه فقط در فوتبال بلکه در باقی رشته‌ها هم وقتی بازیکن‌ها دردی حس می‌کردند٬ از زمین خارج می‌شدند. نظر مربی هم همین بود. فرقی ندارد رشته‌ی ورزشی چیست٬ مهم هم نیست که این آسیب چقدر جدی می‌تواند باشد٬ حتی مسابقه یا تمرین هم تاثیری در این مساله ندارد؛ با کوچک‌ترین آسیب٬ شما باید زمین تمرین یا مسابقه را ترک کنید. به قول محمد «قرار نیست بمیرم توی زمین که. قراره اسپورت کنیم».

در مقابل این جوابش ساکت شدم. مگر ما وقتی حرفه‌ای و از ساعت ۹ صبح تا ۱۰ شب تمرین می‌کردیم یا در مسابقات شرکت می‌کردیم٬ چه‌کار می‌کردیم؟ موارد مشابه به یادم آمد که در تمرین و مسابقه در دستان مربیان و کیف هر کدام از ما اسپری بی‌حس‌کننده وجود داشت تا با اولین مشکل فیزیکی٬ بدن‌مان را بی‌حس کنیم و به بازی ادامه دهیم. الگوی‌مان علی دایی بود که با سری باندپیچی شده به مسابقه ادامه می‌داد. یا فوتبالیست‌ها و کشتی‌گیرانی که درد را هیچ می‌شمارند و به مسابقه ادامه می‌دهند. حتی در کارتون‌هایی که در بچگی می‌دیدیم٬ ادامه‌ی مسابقه با تنی آسیب دیده٬ از بازیکن «قهرمان» می‌ساخت. مربی‌ها و سرپرست‌های تیم هم همین نگاه را داشتند. اتفاقا این نوع از دیوانگی برای ما ارزش بود.

در همین فکرها بودم که محمد به بازی برگشت. تیم‌مان در این مسابقات سوم شد اما همه‌ی بازیکن‌های تمام تیم‌ها مدال و جام شرکت در این مسابقات را دریافت کردند. تنها تفاوت در اندازه‌ی جامی بود که به تیم قهرمان داده می‌شد. مربی‌ها و بچه‌ها کنار هم و با صورت‌هایی قرمز شده از هیجان و دویدن عکس گرفتند و بعد از مراسم اهدای جوایز٬ همگی در حیاط باشگاه سوسیس کباب کردند.

گوشه‌ی حیاط نشسته بودم و در میان دود و بوی سوسیس به ۱۴ سال پیش فکر می‌کردم. دست راستم را تکان دادم٬ درد مزمن باز هم تا زیر دندان‌هایم دوید. به یاد همی‌تیمی‌هایم افتادم؛ تهمینه که مینیسک پاره شده‌ی زانویش را دست آخر در سوئد درمان کرد٬ سهیلا که به خاطر مشکل آرنجش برای همیشه با بدمینتون خداحافظی کرد٬ نسرین که به دلیل کمردرد زیاد مدت‌ها بستری شد و خودم. باز هم تکانش دادم و درد کشیدگی تاندون را که هیچ‌وقت مداوا نشد٬ احساس کردم؛ مثل حس سردی اسپری بی‌حس‌کننده. انگار که قرار نبود ما «اسپورت کنیم»٬ ما باید هر جوری که شده در رقابت‌ها برنده می‌شدیم؛ حتی به قیمت «دیوانگی» و آسیب زدن به خودمان.

 

 

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

انیمیشن

دلاوران ناجا؛ قسمت هشتم: جنایت و مکافات

۲۹ خرداد ۱۳۹۴
دلاوران ناجا؛ قسمت هشتم: جنایت و مکافات